روز آزادي آزادگان کمپ ۱۰

روز دوم شهريور روز ورود آزادگان کمپ ۱۰ رمادي به ايران اسلامي است. ضمن تبريک به آزادگان عزيز هم اردوگاهي و گرامي داشت شهداي آزاده درون اسارت و بعداز آزادي و آزادگان متوفي اين کمپ بر آن شدم تا بخشي از خاطرات برادر آزاده جعفر عباس نژاد را براي شما به يادگار بگذارم. به يقين براي آزادگان کمپ ده تجديد خاطره خواهد بود.

در هر آسايشگاه هشتاد تا نود نفرراجاداده بودند که البته بسته به شرائط قابل افزايش بود وميشد که بيشتر هم شود درسه رديف و براي هر نفر به اندازه نيم متريا۱کاشي ونصف جا بود.
شب اول من از اينكه مي ديدم همه به رو خوابيده اند تعجب كردم چون در جبهه اين شكل خوابيدن را مكروه مي دانستيم ،وقتي دراز كشيدم متوجه اين قضيه شدم. قضيه ي كابل ها و زخم هاي پشت بد نهايمان يادم رفته بود ، فقط مي شد به رو بخوابيم ،

كمبود آب و غذا و دستشويي مسئله شده بود . داخل آسايشگاه آب نبود . فقط يك ليوان داشتيم ، كه روي آن اسم و شمارة اسارتمان را نوشته بوديم و دوازده ساعت را با همان يك ليوان آب مي گذرانديم. بعدها کوزه ابي بنام حبانه دادند که بتوانيم کمي هم ابمان را با ان خنک نگه داريم که نصف ليوان ميشدحال براي وضو وطهارت هم همين نصف ليوان اب بود از ساعت ۵ عصر تا ۷ صبح چيزي نزديک ۱۲ ساعت…..

موضوع توالت هم که منتفي بود مگر يک حلب۱۷ کيلوئي روغن نباتي که براي ۱۲ساعت ميتوانستيد يکبار به دستشوئي برويد انهم فقط بول نه چيز ديگر(سهميه هرنفر)که تنظيم وبرنامه ريزي وکنترل دست ارشد اسايشگاه بود مکان اين دستشوئي سرپائي هم اوايل پشت درب اسايشگاه بود که با يک گوني پرده اي درست کرده بوديم به ابعاد ۲۵ سانت در۱متروبعدها اجازه دادند يک چهارچوب فلزي درست کنيم به ابعاد ۱متردر۱متر وبا گونيهاي برنج انرا ديوارکشي کنيم وحلب را داخل ان بگذاريم چون شبها که ميريختند به اسايشگاه تاکتک کاري ويا امار سرزده بگيرند با اين سطل بول مواجه نشوند وواي بروزي که اسهال دراسايشگاه شيوع ميکرد بالاخص دراوايل که وضعيت بهداشت افتضاح بود

درمواقع شيوع اسهال دسته جمعي که سريع بين بچه ها رايج ميشد تنها کاري که ميتوانستيم بکنيم کيسه هاي نايلوني لباس ويا نايلونهاي که باد به اردوگاه مياورد ونگهداري انهم ممنوع بود بيرون مياورديم وخوب بخاطر دارم که تا اخر اسارت هم همين روال کارمان بود بصورتي که درداخل ان مثلا دستشوئي داخل اين کيسه ۱۰تا۱۵نفر رفع حاجت ميکردند تا جائي که هرنفر درب کيسه را نگه ميداشت تا نفر بعدي برود ونجاست بزمين نريزد جداي از بوي تافن ونجاست وخدا بداد کسي ميرسيد که ديگر جاي براي او باقي نميماند وبارها شده بود که تعدادي خوشان را خراب ميکردند وتا صبح بايد تحمل اين وضع رامينمودند منهاي موضوع حجب وحياءوخجالت کشيدن از همقطاران خويش…..
در طول شبانه روز و تا آخر اسارت مهتابي هاي آسايشگاه روشن بود ، وقتي خاموشي مي زدند بايد همه مي خوابيدند چه خوابشان بيايد چه درد داشته باشند و چه … لامپ ها همچنان روشن مي ماندند. يك شب يكي از ازادگان به نام رحيم به عراقي ها خنديده بود ، صبح همه مان را به صف كردند ، گفتند كه چرا خنديده و فقط به همين جرم او را به داخل حمام برده و در زير دوش آب با كابل سياهش كردند .

بعد وي را لخت مادرزاد در آسايشگاها گرداندند ، تقريباً هيچ جاي بدنش سفيد نمانده و پوستش كبود شده بودوخونريزي ميکرد . بعد شروع كردند به زدن بچه هاي تمام آسايشگاه ها به اين ترتيب كه براي هر آسايشگاه پانزده سرباز عراقي و براي هر سرباز پنج اسير ، آسايشگاه به آسايشگاه بچه ها را مي زدند . وارد آسايشگاه كه مي شدند اعلام مي كردند پنج پنج ، به حالت نيمه نشسته ، سرها بين دوپا ، كمر خم شده و بعد ضربات كابل توپر برق شروع مي شد و ضربه اش را چطور تحمل مي كرديم نمي دانم و فقط ياد و ذكر خدا و عقيده محكم آزادگان بود كه اين وضعيت را قابل تحمّل مي كرد .بچه ها فقط با ذكر يا حسين و يا زهرا و يا علي تحمل مي كردند. بعد از تمام شدن شكنجه ، ما بلند مي شديم و شروع مي كرديم به خنديدن و اين عراقي ها را خيلي عذاب مي داد وگرچه با آن خنده از چشم هايمان اشك هم جاري مي شد ولي در مقابل هرگز به عراقي ها اجازه نمي داديم كه احساس كنند مقاومت بچه ها را شكسته اند . اين شكنجه ها هر روز به يك بهانه بود . يك روز براي اينكه آسايشگاه بو مي داد ، يك روز براي اينكه احترام نظامي مان درست نبوده ، يك روز براي اينكه ريش مان را درست اصلاح نكرده بوديم و … به هر بهانه اي شكنجه مي كردند . اما دليل اصلي عقده وکينه اين قوم ملعون از مقومت وعمليات هاي پيروزمندانه رزمندگان اسلام بود و بس كه اينها را وادار به عكس العمل نسبت به اسراء مي نمود .

در مورد تيغ ريش تراشي هم بايد گفت كه براي هر هشت نفر يك تيغ ريش تراشي مي دادند. ما كم سن و سال بوديم ، هجده ، نوزده ساله ، براي همين اول مي داديم افراد مسن كه ريش هايشان زياد بود صورتشان را اصلاح كنند و بعد به ما بدهند و گاهي تيغ به ما كه مي رسيد ديگر كاركرد خود را از دست مي داد و صورتمان را زخم مي كرد ، وقتي تيغ كند مي شد مجبور مي شديم تيغ را كف محوطه اردوگاه بكشيم
تا تيز شود. تازه دستور داده بودند كه موهاي زائد را هم اصلاح كنيم كه اصلاً شدني نبود.وبعد بايد همان تيغ هارا به تعدادي که به هراسايشگاه داده بودند پس ميداديم و واي به حال اسايشگاهي که يکي از اين نصف تيغ ها راگم ميکرد

هواخوري :

۶ ساعت در محوطه خاكي و زير آفتاب داغ آن هم به صورت انفرادي بايد قدم مي زديم !

حداكثر با يك نفر كنار هم آن هم بدون حرف زدن.خيلي ها مجروح بودند و توان اين كار را نداشتند.بعدها يك افسر عراقي اجازه داد زخمي ها توي سايه بنشينند ، آنها را هم يك طور ديگر عذاب مي دادند ، سربازها درمحوطه اي که سايه بود يعني زير بالکنها را ه مي رفتند و قانون اين بود كه اگر نشسته باشيم بايد بلند مي شديم و احترام مي كرديم . براي همين زود زود از برابر بچه هاي مجروح كه در سايه نشسته بودند رد مي شدند تا آنها را با اين كار ضمناذيّت آنها را مجبورکنند که به پايشان بايستند وبچه ها هم به خاطر اينکار ميامدند ودرمحوطه قدم ميزدند تا براي اين بي وجودها احترام نگذارند . از جمله مسائل ناراحت كننده اين بود كه يک تعدادکمي شايد۱يا۲نفر انهم ادم معلوم حالي که بنابه قول خودشان پناهنده بودند وخط را لوداده بودند ولي بخاطر اين خيانت عراقي ها بازهم انها را به اردوگاه منتقل کرده بودند ازجمله اين افراد بهروز بود کسي که خون به دل اسراءدرکمپ۱۰ کرده بود وسر اخر هم به وضعي دچار شد که براي دستشوئي رفتن هم کسي نبود که کمکش کند .اين فردحتي کابل را شبهاکه درها قفل وبسته بود ازعراقي ها ميگرفت وبچه بسيجي هاي کم سن وسالي را که به درخواستهاي غيرمشروع اوتن نداده بودند را ميزد حالا غداي بچه ها را ميخورد ويا سهميه نان واب بعضي ها رانميداد جاي خودداشت يکروزمرا توصف دستشوئي ديد وشناخت وبا توجه به اينکه دراروميه هم کارکرده بود مرا تهديد كرد كه به خونم تشنه است وگفت: من تو را مي شناسم ، اهل اروميه اي ، من خيلي آنجا بودم ، مي دانم پاسداري ، كافي است يك حركت نادرست انجام دهي حسابت را مي رسم.بارها جانبازان قطع عضوي را با كابل زده بود . جيره ي غذايي بچه ها را مي خورد.بالاخره يك روز آقاي شعباني عراقي ها را صدا كرد و گفت كه ما نمي دانيم اسير شماييم يا اسير بهروز! بهروز مي گويد كه صدام غلط مي كند و اگر بخواهد مي تواند در اردوگاه هر كاري بكند و …« وَ مَكَروا و مَكَرَ الله………. » . بالاخره به سرنوشت شومي دچار شد كه عراقي ها خود او را تاچندروزازاين سراردوگاه ميزدند وبه ان سراردوگاه ميبردند آنقدرزدندش تافلج شد وتا اخراسارت زمين گيرشد وروي زمين خودش را ميکشيد وهيچکس کمکش نميکرد مگر يکي از هم پياله هايش بنام فرهاد که باهم پناهنده شده بودندواين بود سزاي خيانت کاران که حتي کساني را که به انها خوش خدمتي کرده بود وخدا ميداند درريختن خون چندصدنفر ازهمرزمانش درخط مقدم باعراقي ها شريک شده بودبه اورحم نکردند . بعدها بهروز جزو پست ترين چهره ها شد بطوري كه تنها ايراني بود كه وقتي کتک مي خورد هيچكس ناراحت نمي شد.

با اينحال افرادي هم بودند كه واقعاً به بچه ها كمك مي كردند از جمله فردي بنام استوار نارويي ـ اهل تسنن كه ارشد آسايشگاه چهار و اهل زاهدان بود ـ به بچه ها خيلي كمك مي كرد.يك شب حاج مهدي توتونچيان قلبش شديداً گرفت ، دستش سر شده بود ، هر كاري كرديم خوب نشد رفتم پشت پنجره و نگهبان را صدا زدم . بالاخره بعد از چند ساعت يکيشان امد وبعد از کلي فحاشي تهديدم كرد كه فردا صبح حالم را مي گيرد . تُف كرد توي صورتم و رفت. يك ربع بعد ديدم مَهدي حالش وخيم تر شده ، داشت وصيت مي كرد ، زبانش گرفته بود اسم

بچه هايش را مي گفت ( توحيد و فاطمه ) . آنها را به من سپرد . يك جوري برايمان تفهيم كرد كه آنها را به من سپرده . زير لب چيزي مي گفت : قِ…قِ …. كه بعد متوجه شديم منظورش اين است كه او را رو به قبله درازش كنيم ، ديگر طاقتم تمام شد . هم گريه مي كردم هم داد مي كشيدم ،واز پنجره اسايشگاه ۴ صداي حرس حرس من سکوت مرگبار اردوگاه را شکسته بود بالاخره سرباز عراقي آمد ، گفت: بيارش !

او را كول كرده و به يك اتاق كه شبيه بهداري بود . بردم بهيار آمد ، دستگاه تنفس نداشتند . چند تا آمپول زده و ضربان نبض وي را كنترل كردند و به زور و زحمت چند ساعت بعد حالش كمي خوب شد كه به داخل آسايشگاه آورديم و پس از آن خيلي آزارش نمي دادند ، حتي هواخوري هم نمي آمد و با او كاري نداشتند.خيلي وقت ها شاهد معجزاتي بوديم . بارها شد كه من شاهد اين بودم كه خيلي از بچه ها بدون حتي خوردن يك قرص يا آنتي بيوتيك و دارو ، زخم هاي چركين وعفوني و عميق ، جراحاتشان التيام ميافت و خوب مي شد .واين نبود مگر توجه خدا وکمک ائمه اطهار.يک بسيجي ساده اي داشتيم بنام نورعلي و چند تا از بچه ها ديگر، مي نشستند و از ما تعريف مي كردند كه من و حاج مَهدي چطور در عمليات ها عراقي ها را مي كشتيم و چكار مي كرديم و چطور رشادت به خرج مي داديم و …

و اين مسئله به جاي اينكه باعث خير شود ، سبب دردسربراي ماميشدمي شد ، چون دهن به دهن مي چرخيد و به گوش عراقي ها مي رسيد . ما را مي كشيدند بيرون و حسابي ازخجالتمان درميامدند .اوايل اسارت خفقان بسيار شديد بود تا جائي که ادم به سايه اش هم شک ميکردوتا يک حرکت ويا حرف بي حساب ميزدي لو ميرفت وفردايش بايد خودت را براي کابل خوري اماده ميکردي وبارها پيش خودم ميگفتم مازنده نميمانيم وبلاخره زير اين کابلها روزي خواهيم مرد……خدارا شاهد ميگيرم شبي نبود که بخوابم واميد انرا داشته باشم که فردا نميکشندم

يكبار ارشد اردوگاه يك گروهان اهل كرمانشاه آسايشگاه ما آمد ، نارويي گفت : آقا جعفر برايش شربت بياور ! رفتم در ليوان خودم برايش شربت آوردم . روي ليوان ۲بيت شعر نوشته بودم به اين مضمون : « هر كس به طريقي دل ما مي شكند ـــ بيگانه جدا ، دوست جدا مي شكند ، بيگانه اگر مي شكند حرفي نيست ـــ از دوست بپرسيد چرا مي شكند؟ » .انهم ازدرد غم انروزها که واقعا اذيت شده بوديم تا اين شعررا روي ليوانم ديد …ليوان را بطرف پرتاب کرد وگفت حالا به من ميگوئي خائن وما نامرديم و….دستم را گرفت وکشان کشان برد طرف سرباز عراقي که استوار ناروئي که ميدانست من سپاهيم وجزء افراد تابلو اردوگاهم خودش را جلو انداخت وگفت بابا ايندفعه را ببخش واينکار براي تونبوده وغيره ولي اين نامرد بالاخره مارا داد به دست عراقي ها وکلي کتکم زدند وگفتند حرس خميني اينقدر ميزنيمت تا بميري!!!!!!!

يکروز حاج مهدي (توتونچيان)امد وپيشم گفت: كه بايد بچه ها را با همديگر متحد کنيم وتو بعنوان فرمانده انها برايشان صحبت کني ؟که با مخلفت من روبرو شد گفتم اقا مهدي الان جاي اينکارها نيست نميبيني چه خفقاني حاکمه به حدي جاسوس رواج داده بودند که ادم به خودش هم شک ميکرد….بالاخره مرا مجاب کرد که برنامه توجيهي را اجرا کنم وقت هواخوري كه دو نفري مي گشتيم ،
سعي مي كرديم با بچه ها ارتباط برقرار كنيم ، توجيه شان كرديم كه از آن پوچي بيرون بيايند و دوباره ايمانشان به جنگ و هدف آن و رهبرمان تقويت شود . البته همه به راحتي مي پذيرفتند ولي بودند افرادي كه كم آورده بودند ودرعقيده شان دچار تزلزل شده بودند،عمده صحبتهايم برسر مسئله انجام وظيفه ودرست بودن کارمان وينکه اماممان به ما گفته وما بعنوان يک رزمنده ولايتمدار به تکليفمان عمل کرديم ونتيجه مهم نبوده .مهم وظيفه مان بوده که درست اداء کرديم حال اگر شهيد نشده ايم حکمت الهي بوده وبايد راضي به رضايش باشيم وشايد فرداي زير شکنجه انها شهيد شويم وازاين نوع صحبتها که روحيه مقاومت بچه هارا افزايش دهيم

يكباروقتي داشتم با يکياز همين بچه ها حرف ميزدم که الان درايران براي خودش کسي شده وشايد گذشته اش را فراموش کرده وشنيده ام که به يمن اسارتش به درجات عالي تحصيلي هم رسيده به سرم داد كشيد و به من حمله كرد و گفت كه نه ، من نيامده بودم شهيد بشوم ، يا اسير آمده بودم سهميه بگيرم و بروم سرزندگيم … سر همين قضيه و لو رفتن موضوع توسط اين فرد و جاسوسهاي عراقي ها مرا بردند و زدند .

سر همين برنامه من شش ماه اعتصاب حرف زدن كردم ، شش ماه حرف نزدم حتي با حاج مَهدي( توتونچيان ). فقط سر نماز بود كه ذكر مي گفتم. يكبار رفتم ايستادم جلوي يكي از عراقي ها دكمه هاي پيراهنم را باز كردم گفتم من فرمانده ام من حرس خميني ام ، مرا بكشيد بس كنيد ديگر اين همه شكنجه را تحمل نمي توانستم بكنم ، سرباز عراقي آمد و گفت : اگر دست من بود زنده زنده سينه ات را ميشکافتم وجگرت را با همين دستهايم بيرون مي كشيدم و مي خوردم ! گفتم اگر مي خواهي اين كار را هم مي تواني بكني ! بالاخره من اسيرم و خسته شده ام از دست شما .حتي يکروزخواستم به طرف سيم خاردار بروم تا مرا بزنند و شهيد كنند . بعد از ۷يا۸ماه كه بسيجي و سپاهي ها روازبرادران ارتشي به جهت عدم تاثيرگذاري برانها ازماجدا کردند مارا به قاطع ۴ منتقل کردند تقريباً وضعيت اختناق کمي کمتر شد چرا که بچه ها همديگر رابهتر ميشناختند جمعمان يك دست شد و من دست از اعتصاب سكوتم برداشتم……….

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *