گفتگويي خواندني و پرخاطره با کاپيتان سعيدرضا نصرفرد
تاریخ انتشار خبر : ۹۲/۰۵/۱۷
بازرس ويژه پرونده به صورت خصوصي آمد و گفت:« مرا از بازرسي ويژه بيرون کردهاند». پرسيدم: «چرا؟» جواب داد: «حرفهاي تو درست بود… من در باره تو با آنها بحث کردم و يک نامه هم به مشائي نوشتم». پرسيدم: «چرا مشائي؟» گفت: «چون پرونده تو تحت نظر و دستور مستقيم خود مشائي است.»
خبرگزاري فارس: فتواي خلباني زنها چگونه صادر شد؟/خاطرات پرواز با خاتمي و موسوي/پروندهام زيرنظر مشايي بود
بهگزارش خبرگزاري فارس، کاپيتان سعيدرضا نصرفرد فرزند شهيدي که در آزمونهاي خلباني انواع هواپيما در سطح جهاني درخشيده، چهرهاي است که زندگي او با تاريخ انقلاب و پس از انقلاب (عضويت در کميته و سپاه، دفاع مقدس، سازندگي، اصلاحات و مواجهه با جريان انحرافي) گره خورده است.
او در گفتوگويي با ماهنامه پاسدار اسلام به برخي نشانههاي روشني از اين دورانها که در ذهن و زندگي او به جا ماندهاند، اشاره کرده است که متن آن را با اين توضيح مي خوانيد که «کاپيتان نصرفرد در پس يک زندگي پر محنت و آکنده از فراز و نشيب، همچنان پر نشاط است و چشم به آينده دارد؛ آيندهاي که رهبري حضرت آقا و خون شهيدان، آن را بهنيکي رقم خواهد زد»:
* لطفا ضمن معرفي خود، از فعاليتهاي دوران کودکي و نوجوانيتان بفرمائيد؟
– بسمالله الرحمن الرحيم. من سعيدرضا نصرفرد، فرزند شهيد علياصغر نصرفرد هستم. تا کلاس چهارم ابتدايي به مدرسه «خجسته» در شيراز ميرفتم. در زنگ ورزش چون امکانات ورزشي نداشتيم، معلم ورزشمان نوار ميگذاشت و ميگفت: «همه بچهها به ترتيب بيايند و برقصند!». من و يکي از دوستان که بعدها فاميلش را عوض کرد و گذاشت شعله، به اين موضوع اعتراض کرديم. يک هفته از اعتراض ما گذشت که مرا صدا زدند و گفتند بيا يک آقايي با تو کار دارد. در دفتر مدرسه يک آقاي قد بلندِ کت و شلواري، فرمي را جلويم گذاشت و پرسيد: «پدرت کيست؟ چه ميکني؟ کدام مسجد ميروي؟» و از اين حرفها. ما هم چهارم ابتدايي و بچه بوديم و صادقانه جواب داديم که بله، نماز جماعت ميرويم و کلاس قرآن و معارف و از اين حرفها. ما که نميدانستيم او از ساواک آمده است و دارد پرونده ما را بالا و پايين ميکند!
* اين خاطره مربوط به چه سالي است؟
– سال ۵۲ يا ۵۳ بود. بعد از آن در سال ۵۵ به مسجد و کلاس قرآن ميرفتيم. معلم قرآن ما يک آقاي روحاني بود و در خلال آموزش، يک سري کتاب به ما داد و گفت: «پخش کنيد و کسي هم نفهمد!». اول راهنمايي بودم و طبعا تبحري در اين کار نداشتم و لو رفتم. همان آقايي که دو، سه سال پيش آمده بود، دوباره به مدرسه آمد و مرا به ساواک شيراز برد و مجدداً از من پرسيد: «به مسجد که ميروي چه کار ميکني؟ چه کتابي ميخواني؟ کلاس قرآن که ميروي به تو چه ميگويند؟» و سؤالاتي از اين قبيل. البته من جريان کتابها را نگفتم و دو سه تا تو گوشي هم خوردم! پدرم نظامي بود و از سوي اداره دوم (اطلاعات ارتش)، او را خواستند. پدرم از من پرسيدند: «تو جايي رفتي و چيزي گفتي؟» و خلاصه اين ماجرا، براي پدرم هم مشکلساز شد.
سيزده ساله بودم که انقلاب پيروز شد. از چهارده سالگي همراه پدرم رفتم و دوره آموزش نظامي را که بهطور خودجوش توسط مردم تشکيل شده بود، ديدم. بعد که بسيج تشکيل شد، عضو بسيج شدم و با دست بردن در شناسنامهام به کردستان اعزام شدم. در بوکان به عنوان بسيجي مشغول کار شدم که خاطرات تلخ و شيرين فراواني از آن دوران دارم، از جمله حمله کوملهها به بوکان را در آن سن پايين ديدم يا در سال ۶۰ در درگيرياي که منافقين شروع کردند، مجروح شدم!
* در شيراز؟
– بله، البته هنوز مدرسه ميرفتم و نوجوان بودم که پدرم در سال ۶۱ شهيد شد.
* کجا؟
– در کردستان. در منطقه عملياتي جاده پاوه ـ سنندج و از آن موقع ارتباط ما با بنياد شهيد برقرار شد(ميخندد).
* در دورهاي که در شيراز بوديد از کدام يک از علما تأثير بيشتري گرفتيد؟ از شهيد آيتالله دستغيب خاطرهاي داريد؟
– به آقاي دستغيب بسيارعلاقه داشتم و کتابهاي ايشان را زياد ميخواندم. درسهاي اخلاقي زيادي داشتند و ما با شور انقلابي، دعاي کميل و جلسات ايشان را ميرفتيم. روزي که آقاي دستغيب شهيد شد، ما در نماز جمعه منتظر بوديم و ايشان نيامد. من خودم رابه محل انفجار رساندم. آنجا محاصره شده بود و نميشد به آن کوچه نزديک شد، ولي من کوچک بودم و توانستم خودم را به آنجا برسانم و صحنههاي بسيار دلخراشي راديدم.
در آن دوره، درگيريها به دليل تنوع گروهکها و مشکلاتي که ايجاد ميکردند، خيلي زياد بود. من معتقدم خداوند وقتي ميخواهد کسي را محافظت و هدايت کند، خودش هم اسباب و عللش را فراهم ميسازد. من يک نوجوان چهارده ساله بودم که درآن دوره شايد نيمي از همکلاسيهايم جذب منافقين شده بودند!
در آن سن و سال شعارهايشان براي بخشي از نوجوانان جذابيت داشت.
همين طور است. به هر حال مقابله کردن با آنها يک امر الهي بود و خداوند به ما کمک کرد. يک روز دخترهاي قد بلند منافقين، مرا در خيابان گير آوردند و حسابي کتکم زدند و با يک آجر پيشانيام را شکستند، طوري که تا يک ماه چشم راستم نميديد!
* در درگيريهاي حول و حوشِ ۳۰خرداد؟
– بله، البته از قبل تجمعاتشان را داشتند، اما در روز ۳۰ خرداد اعلام جنگ مسلحانه کردند. خداوند راه را به ما نشان داد. بعد از شهادت پدرم، تحول بزرگي در زندگي ما پديد آمد. جنگ هم شروع شده بود و روحيات ما هم بيشتر به شرايط جنگ ميخورد. من در رشته مهندسي زمينشناسي در دانشگاه قبول شده بودم و از طرفي دوست داشتم خلبان بشوم . مادرم رفت نزد آيتالله حائري شيرازي و گفت: «من همين يک پسر را بيشتر ندارم. طوري نشود که او را از دست بدهم». البته اين کار را بدون اطلاع من انجام داد. بعد يکمرتبه ديديم در پذيرش خلباني مردود شديم و سر دندانمان به ما گير دادند که بعداً فهميديم بهانهاي بيش نبوده است و در نتيجه نتوانستم بعد از ديپلم براي خلباني هواپيماي شکاري بروم.
اگر بخواهم زندگيام را پس از شهادت پدرم مرحلهبندي کنم، ميشود دهه ۶۰، يعني دهه جنگ و مقاومت و روحيات خاص خودش؛ دهه ۷۰ دهه پس از جنگ با روحياتي ديگر و دهههاي ۸۰ و ۹۰ دهه رشد و اوج بازدهي ما بود.
* پس سير ماجرا را از همين مراحلي که به آنها اشاره کرديد، آغازکنيد.
– در دهه ۶۰ روحيه ما روحيه جنگيدن و پاسداري بود و تصميم گرفتم پاسدار شوم و در سال ۶۲ به کميته پيوستم، يعني بهمحض اين که ديپلم گرفتم به کميته رفتم. همزمان به دانشگاه هم ميرفتم. بهقدري در پاسداري فشار کار ما زياد بود که نتوانستم زمينشناسي را در دانشگاه ادامه بدهم و در حقيقت پاسداري را انتخاب کردم. بعد از کميته به سپاه رفتم و پاسدار سپاه شدم. بعد هم به نيروي هوايي سپاه رفتم و دوره خلباني را در سپاه گذراندم.
* پس در دوره جنگ خلبان نبوديد و طبعا پروازي هم نداشتيد.
– بله، من بعد از جنگ فارغالتحصيل شدم و از نظر پرواز در جنگ شرکت نکردم. در سال ۶۶ وارد نيروي هوايي سپاه شدم و بعد از جنگ فارغالتحصيل شدم. در واقع پاسدار دومنظوره بودم. هم آموزش خلباني ميديدم و هم به عنوان يک پاسدار مشغول بودم.
شما به لحاظ جايگاهي که در خلباني پيدا کرديد با شخصيتهاي بزرگي همدم و همراه شديد و خاطرات بسيار خوبي از همه آنها بهويژه از حضرت آقا داريد. اولين بار که آقا را ديديد کجا بود و چه احساسي داشتيد؟
اولين بار حضرت آقا را در بازديدهايي که از سپاه داشتند و در دوره جنگ ديدم.
* چه سالي؟
– فکر ميکنم سال ۶۶ يا ۶۷ بود. بعد آقا از نيروي هوايي سپاه بازديد داشتند و عدهاي انتخاب شدند که بعد از بازديد با ايشان ديدار خصوصي داشته باشند که من هم انتخاب شدم ودرآن برنامه شرکت کردم. من آدم بسيار رکي هستم و حرفم را صريح ميزنم. در زندگيام سه تا خط قرمز دارم و شما در شيراز از هر کسي که بپرسيد خطوط قرمز نصرفرد کدام است، فوري به شما ميگويد. يکي از خطوط قرمز من وقتي است که کسي به آقا بيمهري يا جسارت کند. خط قرمز دومم توهين به پدر شهيدم هست و سوم مسائل غيرتي. آرزو داشتم اي کاش شرايطي جور ميشد که مردم ايران و مخصوصاً جوانها ،خودشان از نزديک آقا را ببينند. من عِرق خاصي نسبت به ايشان دارم و پيشزمينه موبايلم هميشه عکس آقاست و به ايشان که نگاه ميکنم، انرژي مثبت ميگيرم و محکم جلو ميروم.
* از چه مقطعي به دليل شغلتان با حضرت آقا مرتبط شديد و خاطراتي که در اين باره از ايشان داريد، از چه مقطعي آغاز ميشود.
– موقعي که اواخر سال ۱۳۷۲ از نيروي هوايي سپاه به هواپيمايي آسمان منتقل شدم، اولين خلباني بودم که از سپاه آمده بودم تا در “ايرلاين” کار کنم، آن هم ايرلاينهايي که از نظر ساختار هنوز غربي بودند. بعد از جنگ عدهاي از خلبانان نيروي هوايي ارتش هم به اين ايرلاينها منتقل شده بودند . آنها در امريکا دوره ديده بودند و لذا جو و ساختار فرهنگي ايرلاينها غربي بود.حالا يک فرزند شهيد که پاسدار هم هست به اين ايرلاينها آمده بود! دراوايل آن دوره، هميشه به من به عنوان کسي که با اولويت و پارتيبازي آمده نگاه ميکردند و من بايد به عنوان فرزند شهيد و پاسدار، در سيستمي که تا آن موقع چنين فردي در آن حضور نداشت، خودم را اثبات ميکردم و چهره موفقي بيرون ميآمدم. اين نکته بسيار مهمي بود. شايد مديريت کلان هواپيمايي آسمان آدمهاي مثبتي بودند، ولي بدنه سيستم غربي بود. خلبانهاي آسمان خلبانهاي زمان شاه بودند و فرهنگ آن دوره بر آنها حاکم بود و لذا از ما ميترسيدند و کنارهگيري ميکردند.
وارد اين کارزار که شديم، اولين موفقيتي که داشتم نمراتي بود که در نيروي هوايي سپاه گرفتم. ميانگين نمرات ۷/۹۴ و ميانگين نمرات عقيدتي ۸۳/۹۵ و نهايتا معدل کل من از ۱۰۰، ۹۵ بود! هنگامي که وارد نيروي هوايي سپاه شدم، براي عمليات استشهادي و براي زدن ناوهاي امريکا داوطلب شدم، يعني چنين روحيهاي داشتم. باعنوان فرزند شهيد و پاسدار وارد سيستم ايرلايني شدم که در آن بايد زبان انگليسي و سطح معلومات بالا باشد و در اولين امتحان در سال ۷۴ از ۱۰۰ نمره ۹۰ گرفتم. در واقع (start) قضيه خورد که با اين فرد خيلي نميشود شوخي کرد. بعد قابليتهاي مديريتي مطرح شدند و من براي شرکت آسمان طرحهايي را ارائه دادم که مورد قبول واقع شدند، تحول اقتصادي نويني در شرکت آسمان به وجود آمدو بلافاصله مديرعامل مرا به عنوان مشاور انتخاب کرد.
به عنوان بهترين خلبان به فرانسه رفتم و در آنجا استاد فرانسويام پرسيد: «تو قبلاً با اين هواپيماها پرواز کردهاي؟» هواپيماهاي جديدي در فرانسه توليد شده و ايران هم بهتازگي آنها را خريداري کرده بود و او اصرار داشت که تو قطعاً قبلاً با اين هواپيماها پرواز کردهاي! من ميگفتم: «اين هواپيماها تازه توليد شدهاند، چگونه ممکن است قبلاً توانسته باشم با آنها پرواز کنم؟ اين اولين بار است که من اين هواپيما را هدايت ميکنم». او ميگفت: «امکان ندارد کسي بتواند در بدو ورود و بدون تجربه قبلي با اين هواپيما پرواز کند.» بعد از اين مرحله به خاطر سابقه در سپاه و نمراتم به عنوان خلبان (VIP) انتخاب شدم. خلبان (VIP) يعني خلباني که ميتواند شخصيتهاي مهم مملکتي را جابهجا کند.
* اولين بار که خلبان آقا شديد چه احساسي داشتيد و ايشان چه برخوردي با شما داشتند؟ خاطراتتان را از آن پرواز بگوييد.
– آقا بسيار محبت دارند و بسيار مهربان هستند. براي پرواز ايشان هم تمهيدات خاصي وجوددارد. اولين پرواز ما به ياسوج بود . باند هواپيما خاکي بود و سه چهار هواپيماي سيـ۱۳۰ نشستند و لاستيکهايشان ترکيد! از من پرسيدند: «با اين شرايط ميتواني هواپيما را بنشاني؟» من قبول کردم و خوشبختانه آن پرواز انجام شد، آن هم در حالي که دلشوره و اضطراب همه ما در اوج بود که داريم اميد مردم ايران و همه مستضعفان جهان را ميبريم و حفظ جان ايشان در دست ماست. درست است که ما در کار و پروازمان آدمهاي قاطعي هستيم، ولي باز وقتي مسئوليت سنگيني بر گردنمان قرار ميگيرد، نفسمان ميگيرد. در پروازها با حضرت آقا، اگر بخواهيم در پذيرايي تکلف به خرج بدهيم، ايشان فوقالعاده ناراحت ميشوند و به يک چاي و بيسکوئيت مختصر بسنده ميکنند. همراهان آقا اين مطلب را خوب ميدانند و تذکرات لازم را به تيم پروازي ميدهند. يک وقتهايي آقا مشغول مطالعه ميشوند و گاهي هم هماهنگيهايي توسط تيم همراه ايشان صورت ميگيرد و افراد خدمت ايشان شرفياب ميشوند. در آن پرواز هنوز اول کار بود و ما هنوز خيلي با اين مسائل آشنايي نداشتيم ، آمديم جلو و دستبوسي کرديم و خود به خود احساس بر ما غلبه کرد و اشکمان جاري شد.
* از خاطرات شخصيتان با آقا برايمان بگوييد.
– در سفر به کردستان يک بار ايشان ديداري با خانوادههاي فرماندهان شهيد کردستان گذاشتند و اسم خانواده ما هم استثنائاً در آنجا قرار گرفت. خانم من هم فرزند شهيد است که به نظرم در درک متقابل وتوفيق زندگي ما تأثير زيادي داشته است. هميشه اين را در سخنرانيهايي که براي فرزندان شاهد انجام ميدهم ميگويم که خوشحال ميشوند و کف ميزنند. زنگ زدم شيراز و خانم و بچهها و مادرم به سنندج آمدند و يک ديدار خصوصي هم با حضرت آقا به اين شکل در سنندج داشتيم.
* در جريان اين سفرها ،موقعيت گفتوگو با ايشان را نيز پيدا کردهايد؟ اگرپاسخ مثبت است در چه مواردي بوده است؟
– بله، به يک مورد اشاره ميکنم. در دوره اصلاحات در يکي از سفرهايي که داشتيم، من خدمت آقا عرض کردم:«آقا! شما مخالفيد خانمها خلبان شوند؟» ايشان فرمودند: «خير». گفتم: «در عربستان سعودي حتي اجازه رانندگي هم به خانمها نميدهند، ولي اين جمهوري اسلامي است که مورد اتهام رعايت نکردن حقوق بشر و حقوق خانمهاست. من هم هر وقت پيشنهاد ميدهم ميگويند خلاف شرع است واحتمالا آقا هم مخالفند!». فرمودند: «ابداً اين طور نيست». گفتم: «لطفاً کتباً بفرماييد». گفتند: «سئوال رابنويس، من جواب ميدهم». من هم اين کار را کردم و آقا زيرش نوشتند که منعي ندارد. من هم نامه را در جيبم گذاشتم و هيچ حرفي به کسي نزدم. چندي بعد فرمانده سپاه فارس اولين خانم خلبان – خانم شمس- را به من معرفي کرد و گفت: «دورهاش را ديده است». کارها را انجام داديم تا موقع اعزام اين خانم به فرانسه براي ديدن دوره کامل خلباني شد. سر و صدا بلند شد که يعني چه؟ يک خانم با يک مرد نامحرم در يک کابين بنشيند؟ خلاصه بساطي درست شد! ما هم هيچي نگفتيم تا وقتش که شد حکم آقا را گذاشتيم جلوي رويشان.
من در جلساتي که با مهماندارها و (crew) پروازي ميگذارم بعضي از زواياي پنهان ديدگاههاي حضرت آقا را مطرح ميکنم. از جمله ميگويم که ايشان فتوا دادند که خانمها هم ميتوانند خلبان شوند، بعد هم صدا و سيما در اين زمينه فيلمي تهيه کرد و در شبکههاي برون مرزي پخش شد و از همه دنيا تماس گرفتند که مگر در ايران زن خلبان داريم؟!
* کدام تلويزيونها؟
– تلويزيونهاي (TF1)، (TF2)، (RTL1)، (CNN) و… همه ريختند برسرما که مگر ميشود در جمهوري اسلامي زن خلبان شود؟!
برگرديم به جريان ديدار خانوادههاي شهدا با مقام معظم رهبري. خانوادههاي شهيد بروجردي، شهيد صياد شيرازي، شهيد کاظمي و… بودند. فرداي آن روز قرار شد به سقز برويم. من جلوي هواپيما ايستاده بودم تا حضرت آقا تشريف بياورند. به من که رسيدند، فرمودند: «مادر و خانواده شما خوبند؟» عرض کردم: «بله، سلام خدمتتان ميرساند». موقع برگشتن از سقز هم با چند تن از کادر سپاه و افراد پروازي صف کشيديم که خداحافظي کنيم و من باز چفيه آقا را خواستم!.
* چند تا چفيه داريد؟
– ده باري از آقا چفيه گرفتهام که البته به جوانهاي مشتاق هديه ميدهم. به همين دليل به من ميگويند شکارچي چفيه!
غير از حضرت آقا، به دليل جايگاه شغلي با برخي ديگر از مسئولين هم ارتباط نزديک داشتهايد. اگر از اين برخوردها هم خاطراتي را نقل کنيد جالب است.
زماني که دولت اصلاحات شروع به کار کرد، در اولين سفري که آقاي خاتمي براي بازديد از چند شهرستان داشتند، خلبان هواپيماي ايشان بودم. من با ايشان سلام و احوالپرسي کردم و بعد گفتم: «آقاي خاتمي! من به شما انتقاد دارم». پرسيدند: «به چه علت؟» جواب دادم: «در بحث شايستهسالاري. شما آقاي داوود کشاورزيان، استاندار مازندران را که عضو حزب مشارکت است، کردهايد مديرعامل هواپيمايي هما! و… سنخيت تخصصي اينها با سيستم ما چيست؟» که آقاي خاتمي ناراحت شد.
خاطرم هست چند سال بعد که اولين روز وزارت مرحوم دادمان بود، در يکي ديگر از سفرهاي آقاي خاتمي، پياده شدم و رفتم پشت سرايشان ايستادم. آقاي خاتمي بود و يکي از مسئولين دفتر و يکي از معاونان رئيسجمهور. يک فرزند شهيد آمد تا به آقاي خاتمي خوشامد بگويد و گفت: «اي ياور رهبر!» من پشت سر اعضاء دفتر…. بودم و شنيدم که گفت: «گفتن اين يکي در برنامه نبود!». خاتمي پرسيد: «چي؟» … گفت: «اين ياور رهبر در برنامه نبود و خارج از برنامه گفت». خاتمي که جلو رفت، زدم پشت …. آمديم بالا و سوار شديم و من گفتم: «با آقاي خاتمي کار دارم». برگشتم و پهلوي آقاي خاتمي نشستم و گفتم: «چند نفرهستند که دارند آدمهاي برجسته نظام را به باد ميدهند. آقاي …. را پسرش به باد ميدهد، آقاي …. هم شما را به باد ميدهد. شما رئيسجمهور مملکت هستي و حکمات را آقا تنفيذ کردهاند و حالا… دفترت دارد به آقا جسارت ميکند! من چون اين موضوع را خودم شنيدهام، همه جا بازگو خواهم کرد». گفت: «تو تندي، بچه شهيد و بسيجي هستي!». بعد رويش را به حالت قهر کرد به سمت ديگر! من هم زدم روي پايش و گفتم: «مثل شاه نباش! الان يادداشت کن که يک بچه شهيد بسيجي به شما گفت شايستهسالاري را رعايت نکردي و شش ماه ديگر ببين که چطور به خاطر سياستهاي غلط جنابعالي، يک توپولوف ميخورد زمين!» و رفتم.بعد از دقايقي مرحوم دادمان به کابين آمد و يک گل نرگس به من داد و گفت: «اين را آقاي خاتمي داده و گفته است ناراحت نباش، هر حرفي داري به من بگو». گفتم: «جريان …. را که به شما نميتوانم بگويم». جالب اينجاست که …. به فاصله اندکي بعد از آن عوض شد.
شش ماه بعد اتفاقي در صنعت حمل و نقل هوايي افتاد و رفتيم و فرودگاه گرگان را افتتاح کرديم. دوم خرداد سال بعد باز گفتند: «قرار است فرودگاه گرگان افتتاح شود». گفتيم: «فرودگاه گرگان که در ۱۲ بهمن سال قبل افتتاح شد!»، گفتند: «نه، ازسازمان هواپيمايي کشوري، مرحوم آقاي دادمان به عنوان وزير و آقاي کوهساري و آقاي قندهاري و… قرار است مجدداً بروند و آنجا را افتتاح کنند». هوا نامساعد بود. تنشي بين من و سازمان هواپيمايي کشوري به وجود آمد و هواپيمايي آسمان به خاطر بدي هوا و فقدان استانداردهاي لازم پرواز، آن را باطل کرد. پروازبا هواپيماي کچن روسي صورت گرفت ونهايتا هواپيماي آقاي دادمان و همراهانش به کوه برخورد کرد و از بين رفتند!
* در پروازهاي ديگرتان با آقاي خاتمي چه خاطراتي داريد؟
– اتفاق بعدي اين بود که گفتند آقاي خاتمي ميخواهد از مناطق سيلزده گلستان بازديد کند و براي نشستن، فقط يک باند کوتاه سمپاش موجود است، آيا شما ميتواني بروي آنجا بنشيني؟ روز جمعه بود. (take off) کردم و به آنجا رفتم وبررسي کردم و ديدم ميشود نشست. برگشتم و گفتم: «اين کار را انجام ميدهم». فردا صبحش آقاي خاتمي را به کلاله بردم. تا او را ديدم گفتم: «يادتان هست تذکري را که در مورد شايستهسالاري و هواپيماهاي روسي دادم ونهايتا عواقب آن گريبانِ آقاي دادمان را گرفت؟ باز هم يک هواپيماي روسي ديگر به کوه خواهد خورد» و با فاصله کمي هواپيماي توپولوف در خرمآباد به کوه خورد. دو باره گفتند خطاي خلبان بوده، ولي ما گفتيم ضعف تکنولوژي توپولوف است و ميشد هواپيمايي برود که اين اتفاق برايش نيفتد. دراين باره يکسري بحثهاي تخصصي فني وجود دارد که جايش اينجا نيست.
شد اسفند سال ۱۳۸۳ و در انتخابات مجلس هفتم، اصولگرايان رأي آوردند. به ما گفتند بايد برويد گچساران. آقاي خاتمي ميخواهد سد کوثر را افتتاح کند. ما آمديم و سوار هواپيما شديم . اطرافيان آقاي خاتمي گفتند: «تو را به خدا به آقاي خاتمي گير نده و هيچي نگو، چون به خاطر انتخابات مجلس هفتم عصباني است!». گفتم: «باشد! کاريش ندارم». (take off) کرديم و به گچساران رفتيم. آقاي خاتمي، آقاي بيطرف، آقاي زنگنه، آقاي علي خاتمي و آقاي موسوي نماينده ياسوج رفتند سد را افتتاح کنند. برگشتند و شب شد. دير وقت بود و فرودگاه گچساران هم چراغ نداشت. پرسيدند: «ميتواني بپري؟» جواب دادم: «اگر کسي تأييد کند و مسئوليتش را به عهده بگيرد بلند ميشوم». (take off) کرديم و آمديم. وقتي رسيديم، گفتند آقاي خاتمي گفته نصرفرد پيش من بيايد. رفتم و به بقيه گفت: «اين آقا نمونه راست مدرن است! اگر کسي حريف زبان اين شد!» گفتم: «حاجآقا! سلام عليکم! من فقط آمدهام عرض ادب کنم. يک جوکي هم در باره شما گفته بودم، چون پايان رياست جمهوري شماست، آمدهام بگويم ما را حلال کنيد و…
آقاي خاتمي آن قدر خنديد که دستمال کاغذي آوردند اشکهايش را پاک کرد. بعد گفت: «پس بگذار اعضاي هيئت دولت هم اين جوک را بشنوند. بگوييد آقاي زنگنه و بيطرف هم بيايند» و خودش جوک را تعريف کرد و گفت: «ببينيد اينها چه جوکهايي در باره ما ميسازند. نگفتم حريف اينها نميشويد؟»
* ظاهرا قبل از آغاز فتنه ۸۸ برخوردي هم با ميرحسين موسوي داشتيد؟
– قبل از انتخابات ۸۸ که ايشان و آقاي خاتمي به سفر ميرفتند، صلاح ديده بودند بعضي از سفرها را من انجام بدهم و آنها را جابهجا کنم و پرواز آقاي موسوي خورد به ما. اتوبوس ايستاد و آقاي موسوي و تيمش بالا آمدند.
* اختصاصي بود يا مردم هم بودند.
– مردم هم بودند، ولي آنها ۸۰ تا بليط خريده بودند! نگاه که کردم ديدم همه تندروهاي مشارکتي و دوم خرداد همراهش آمدهاند! رفتند نشستند و ما (take off) کرديم .به يکي ازاطرافيانش گفتم:
«به آقاي موسوي بگوييد من با ايشان کار دارم». آقاي موسوي و خانم رهنورد خودشان به کابين آمدند. من و خانم شمس که کمک خلبان بودند، حضور داشتيم. به ايشان گفتم: «من آن آقاي موسوي نخستوزير دهه ۶۰ را ميشناسم و آدم رکي هم هستم. شما کانديد رياست جمهوري هستيد و الان در خصوص ديدگاههاي شما ابهاماتي به وجود آمده است. من يک بچه شهيد، خلبان و يک شهروند هستم و ميخواهم از شما بپرسم نقطه نظرتان در باره جايگاه حضرت آقا چيست؟ شما آقا را قبول داريد يا نه؟» آقاي موسوي با لحن بسيار محکمي گفت: «من آقا و ولايت فقيه را قبول دارم». گفتم: «پس به سئوال دوم من جواب بدهيد. آيا دوم خرداديها و مشارکتيهاي تندرو در دولت شما نقشي خواهند داشت؟» گفت: «اصلاً و ابداً اينها را در دولتم راه نميدهم!». گفتم: «پس اين ۸۰ نفري که پشت سر شما نشستهاند، از کجا آمدهاند و چه کساني هستند؟ من همه اينها را ميشناسم و کاملاً با ديدگاههايشان آشنا هستم». گفت: «اينها خودشان تصميم گرفتهاند براي انتخابات از من حمايت کنند، ولي اين دليل نميشود اينها در دولت من جايگاهي داشته باشند»… راستش الان خيلي دلم ميخواهد آقاي موسوي را ببينم و به او بگويم: «مرد مؤمن! من خودم شفاف از شما اين سئوال را پرسيدم و شما چنين جوابي دادي. شما خودت گفتي پيرو آقا هستم و هرچه بگويد گوش ميکنم. اگر اعتقادت اين بود، چرا گوش نکردي؟ گفتي با اينها نيستي و بودي» و فتنه را هم همينها به وجود آوردند، پس در حرفهايت تناقض وجود دارد. بعد از آن ديگر ايشان را نديدم.
شما در دوره رياست جمهوري آقاي احمدينژاد هم همين نقش را چندين بار براي ايشان ايفا کرديد و متأسفانه ضرباتي هم از جريان انحرافي خورديد. اين ماجرا را هم بفرماييد تا براي خوانندگان مايه بصيرت و عبرت باشد.
در سال ۱۳۸۴ که آقاي احمدينژاد به عنوان رئيسجمهور انتخاب شدند، من سفرهايي را که در فرودگاههاي محدود بايد انجام ميشدند، انجام ميدادم. تا آن موقع در فرودگاه ياسوج هواپيماي جت ننشسته بود و فقط هواپيماي ملخي نشسته بود. از من پرسيدند: «ميشود هواپيماي جت را نشاند؟» رفتم بررسي کردم و گفتم: «ميشود» و قرار شد با آقاي احمدينژاد به ياسوج برويم. رفتيم و آن شب وقتي براي شام رفتيم، اولين بار ايشان را ديدم. کنارشان نشستم و صحبت کردم و خيلي صريح به ايشان گفتم: «شما را نميشناسم و هيچ (background) و ديدگاهي هم راجع به شما ندارم، ولي الان شما رئيسجمهور ايران هستيد و از آقا حکم داريد و وظيفه من اين است که به شما کمک کنم. شما به مناطق محروم که سفر ميکنيد، اولين درخواستهايي که از شما ميشود، پرواز براي مناطق محروم است. الان شما آمدهايد به ياسوج و از فرداست که از شما پرواز تهرانـ ياسوج ميخواهند. شما به عنوان رئيسجمهور قول اين پرواز را به مردم بدهيد». بعد هم پرواز تهرانـ ياسوج را راه انداختيم و هفتهاي هفت پرواز به آن شهر داريم. بعد پروازهاي تهرانـ سنندج، تهرانـ ايلام، تهرانـ بيرجند و شهرهاي مختلفي که مشکلات خاصي داشتند راه افتاد.
به هر حال، در آنجا با آقاي احمدينژاد آشنا شدم و بعد هم سفرهاي زيادي با ايشان و تيمشان داشتيم. بعد از دو سه سفر، يعني در اوايل سال ۸۴ ، هنوزآقاي حائري نماينده ولي فقيه در شيراز بودند. يک شب از پرواز برگشتم و رفتم پيش آقاي حائري و گفتم: «بايد فوراً با شما صحبت کنم». بعد به ايشان گفتم: « حلقهاي از يک عده افراد خاص اطراف آقاي احمدينژاد را گرفتهاند و هر کسي را که خارج از اين حلقه باشد ملحد حساب ميکنند. من در سال ۸۴ اين پيشگويي را کردم و به آقاي حائري گفتم: «يک فکري بکنيد». آقاي حائري در آن دوره خيلي سفت و سخت از آقاي احمدينژاد حمايت ميکرد.
من روابط عمومي خيلي خوبي دارم و همه با من حرف ميزنند. همين طور که قضايا جلو ميرفت، در اين باره به نتايج بيشتري ميرسيدم. احمدينژاد آدم بسيار زيرک و در عين حال تند و قاطعي است. چند بار با آقاي مشائي صحبت کردم. چند بار آقاي احمدينژاد به شيراز سفر کرد که او را همراهي کردم. در سال ۸۶ يخبندان شده و فرودگاه تهران بسته شده بود. قرار بود در استان فارس پروژههايي افتتاح شوند و هيچکسي هم نميتوانست پرواز کند و همه جا قفل شده بود. استاندار فارس ساعت دو نصف شب به من زنگ زد و گفت: «تو حاضري بروي؟» چون من تنها خلباني بودم که در آن ده روز خودم تنهايي از شيراز ميآمدم تهران و کنار باند مهرآباد مينشستم و مسافر پياده و سوار ميکردم. آقاي احمدينژاد را به شيراز آورديم و سفر رئيسجمهور انجام و جاده شيرازـ عسلويه و طرحهاي اقتصادي ديگر افتتاح شدند.
به هر حال موضوعي که به آقاي حائري گفتم به بعضي افراد ديگر هم منعکس کردم.
* در اين مدت که اين ابراز نگراني ها راميکرديد هيچ برخوردي با شما نشد؟
– در همان ابتدا که اين موضوع را مطرح کردم، در بازرسي ويژه پرونده خيلي بدي برايم تشکيل شد و مرا به حمايت از آقاي هاشمي متهم کردند! پرونده نزد من هست و محتويات جالبي هم دارد. در بازرسي ويژه رئيسجمهور در دورهاي که مشائي کار را به دست گرفت، دو باره ما را خواستند و متوجه شدم که اين يک جريان ظاهري است و پشت پرده دارد اتفاقات ديگري ميافتد. من يک خرده هوش اطلاعاتي هم دارم. کسي هم که از اول عمرش پاسدار بوده و در اين فضا بزرگ شده است، آن قدرها حواسش جمع هست که به اين آسانيها سرش کلاه نرود، به همين دليل شروع کردم به مقابله کردن با اين جريان و اين کار را هم به روش خودشان انجام دادم و دست بازرسي ويژه را در قبال اتفاقي که داشت براي ما رخ ميداد، رو کردم. اينها اين دفعه خيلي خوب ميدانستند از کجا و چگونه وارد شوند که ما را حذف کنند.
* در چه سالي؟
– در سال ۸۹، بازرس ويژه مسئول پرونده من به صورت خصوصي آمد پيشم و گفت: «يک چيزي را خصوصي به تو ميگويم. مرا از بازرسي ويژه بيرون کردهاند». پرسيدم: «چرا؟» جواب داد: «حرفهاي تو درست بودند و من تازه فهميدم چه راه غلط و کجي را رفتهام. من در باره تو با آنها بحث کردم و يک نامه هم به مشائي نوشتم». پرسيدم: «چرا مشائي؟» گفت: «چون پرونده تو تحت نظر و دستور مستقيم خود مشائي است. حالا آمدهام از تو حلال بودي بطلبم.
من براي ديدن دوره ايرباس به اسپانيا رفتم.ايران تازه ايرباس خريده بود و من رفتم و دوره را ديدم و بالاترين نمره ايرباس در آن دوره را گرفتم و برگشتم. ضمن اين که در آنجا به من گفتند بمان، اما برگشتم. چند ماه نگذشته بود که آقاي عابدزاده، مديرعامل هواپيمايي آسمان برکنار شد.
آقاي عابدزاده بسيار ولايتمدار است. روزي که برکنار شد به من زنگ زد و گفت: «هر دو برکناريم!». بعد از چند روز گفتند: «نصرفرد بماند»، چون بخش عمدهاي از کارهاي ايرلاين آسمان با من ميگشت و آنها ترسيدند شرکت فرو بريزد و گفتند بمان. آقاي بابايي را از ميراث فرهنگي به جاي آقاي عابدزاده آوردند! دستور را هم مستقيماً خود آقاي احمدينژاد داده بود.
بعد يک روز مديرعامل شرکت آمد شيراز و به من گفت: «بيا کارت دارم». گفت: «ببين آقاي نصرفرد! انتخابات رياست جمهوري نزديک است. در نظرسنجيهاي استان فارس، تو محبوبترين مدير شدي و به هر کسي که رأي بدهي مردم اعتماد ميکنند و رأي ميدهند. بيا از کانديداي ما حمايت کن. در قبال اين حمايت، بعد از انتخابات رياست جمهوري مديريت کيش اير، آسمان و شرکت کل فرودگاههاي ايران و مديريت هواپيمايي آسمان مال تو!». پرسيدم: «کانديداي شما چه کسي است؟» جواب داد: «بعداً به تو ميگويم». گفتم: «نميشود، بايد بدانم». گفت: «کانديد ما مشائي است». گفتم: «آقا تأييد ميکنند؟» با قلدري گفت: «ميگيريم!» گفتم: «چرا با قلدري ميگويي ميگيريم؟ شما ميخواهيد برويد با قلدري از آقا تأييد مشائي را بگيريد؟ سي سال خدمت کردهام و اصولي دارم و پا روي اصولم نميگذارم. تو فکر ميکني آخر عمري پا روي همه اعتقاداتم و اصولگرايي ميگذارم و به خاطر پست، مقام و دنيا، آخرتم را به شما ميفروشم؟ برو، کور خواندي، به سلامت!» از اين جلسه بيرون آمديم و چند روز بعد گفتند: «نصرفرد برکنار شد».
* از مديريت هواپيمائي آسمان؟
– بله، پرسيدم: «چه کسي مرا برکنار کرده است؟» جواب دادند: «مصوب هيئت مديره است». زنگ زدم به بچههاي سپاه و يکي از بچههاي هيئت مديره، گفتند: «از بالا دستور آمده است». نماينده مجلس زنگ زدند که چرا نصرفرد را برداشتي؟ گفت: «از رياست جمهوري به ما گفتهاند».
* الان چه ميکنيد؟
– هيچي، در خانه هستم و تمام گواهينامههاي خلبانيام هم باطل شدهاند!
* در دوره جديد اميدي هست که برگرديد؟
– پريروز به من گفتند ميتواني کار کني.
* درهمان سمت قبلي؟
– نميدانم که ما را انتخاب کنند يا نکنند. من الان فقط به عنوان مشاور کار ميکنم. تأکيد نظام اين است که بمانم و دو باره ايرلاين آسمان را بازسازي کنم. من درخواست بازنشستگي کردهام که جرياناتش طي شده است، ولي برگ تسويه حسابم را نگه داشتهاند که بمانم و بتوانم برگردم و هواپيمائي آسمان را بازسازي کنم.
* به عنوان يک فرزند شهيد، رزمنده و يک عاشق ولايت آرزويي که در مورد آينده نظام و کشور داريد، چيست و چقدر آن را تحقق يافتني ميبينيد؟
– ما دقيقاً وسط مردم هستيم. خودم هم آدم فضولي هستم و همه جا سرک ميکشم، لذا شرايط را ميدانم. ما بايد کار فرهنگي کنيم. مردم نشان دادند اصل نظام و آقا را قبول دارند و بر اساس فرمايشهاي ايشان پاي صندوق آمدند و رأي دادند، آن هم به يک روحاني، پس ريشههاي مذهبي و اعتقاد به روحانيت در نسل جديد هم وجود دارد. از آن طرف روحانيت هم بايد نقش خود را بهدرستي ايفا و اين نسل را جذب کند. اين جزو آرزوهاي من است که اين کار را سازماندهي کنيم، اما نه با شيوه چکشي. الان ديگر موقع تلطيف است. الان ديگر دوره مديريت بر قلبهاست. سر و کار من با خلبانها و مهماندارها بود که ميدانيد چه تيپي هستند، ولي همان طور که بودند قبولشان ميکردم و بعد از مدتي نمازخوان و معتقد ميشدند.
به جامعه که نگاه ميکنيد بدحجابي و روابط غيرشرعي دارد بيداد ميکند، ولي ميتوانيم اينها را مديريت کنيم، منتهي به آدمهاي تأثيرگذار، جوان، باسواد، متدين و باانرژي نياز داريم که همراه با مقتضيات روز حرف بزنند و عمل کنند. زمينههاي تعاملي با اين نسل فراهم است و آرزويم اين است که بتوانيم نظام را به سمتي ببريم که نسل جديد را جذب نظام کنيم، اسلام و باورهاي اعتقادي را که در آنها وجود دارد تقويت کنيم و بگذاريم خودشان هم به خودشان بيايند.
خدا کند سايه آقا همچنان بر سر ما مستدام باشد. تا وقتي پرواز نکنيد و با آقا ننشينيد و معجزه حضورش را نبينيد متوجه نخواهي شد که وجود آقا چقدر براي مردم ما و مسلمانان جهان مهم است. من کسي هستم که براي آقا و نظام از زن و بچهام هم ميگذرم. هيچ ابايي هم ندارم، از کسي هم ترسي ندارم و پاي همه حرفهايي هم که زدهام ميايستم، چون به آنها اعتقاد دارم.
آرزويم اين است که نظام مسائل سياسياش را در مسائل تخصصي دخالت ندهد. من هر جاي دنيا، هلند، کانادا، اسپانيا و… دورههاي مختلف هواپيمايي از جمله ايرباس و… را گذراندهام، نمره بالاي ۹۰ گرفته و اول شدهام، ولي الان خانهنشين هستم. در کانادا دوره ايرلاين را ديدم و پروژهام اول شد. به من گفتند: «بمان و زن و بچهات را هم بياور و ماهي ۲۵ هزار دلار از ما بگير». نماندم و آمدم تاهمان طرح را در دو جا در استان فارس پياده کنم، گفتند: «برو! حوصلهاش را نداريم و به اين چيزها بودجه نميدهيم!».