آیه الله حاج شیخ علی محمدی رمدانی و يك خاطره

چند ماهی از انقلاب گذشته بود . کاملا مشخص بود که شاه بر نمیگردد و با آمدن امام از شاه و شاه بازی دیگر خبری نیست.اعلام شده بود مردم ،از نشانه های رژیم طاغوت، هرچی دارند را از بین ببرند.مثل عکس های شاه وخانواده اش . من و برادرم احمد به مادرمان گفتیم عکس های بزرگ شاه را ،که در خانه داشتیم، بما بدهد تا پاره کنیم .
***********
قبل از انقلاب ،منزل ما مقصد اسکان و استراحت فامیل های ما بود، که یا از روستا برای کاری مثل معالجه و خرید ،به شهر می آمدند و یا اگر ازساری ،بهشهر ، مشهد ، تهران وجاهای دیگر به نکا می آمدند ، شب در منزل ما میماندند و فردایش به روستا برمیگشتند .چون پدرم بزرگ فامیل بود و از طرفی در نکا مسکن دیگری برایشان نبود ،درب منزل ما به روی آنها باز بود.البته آنها هم دست خالی نمی آمدند و از شیر و ماست و محصولات کشاورزی و… با خود برای “آقا” می آوردند.
سال ۵۴ بود. میرزا آقا پسر عموی مادرم از سربازی بر گشته بود.لباس ارتشی داشت و یک ساک بزرگ ،به همراه یک بسته عکس های لوله شده که میگفت عکس شاه و ولیعهد و فرح و…میباشد.مادرم وقتی عکس ها را دید ترسید و به او گفت اگر آقا ببیند دادو بیداد میکند و مجبورت میکند از بین شان ببری .خواستند تا فردا از چشم آقا دورشان کنند .مجبور شدند عکس ها را که بزرگ بودند ، باز و تخت کرده و زیر لحاف و تشک هایی که گوشه اتاق روی یک تخت چیده شده بودند، مخفی کنند. صبح فردا میرزا آقا یادش رفت که عکس ها راببرد.
یک روز بر اثر گزارش کسی ، که “آقا نوار های اقای خمینی گوش میدهد و اعلامیه دارد. ” ،ماموران پاسگاه به منزل ما آمدند.پس از پرس و جو و گشتن لابلای کتاب و جعبه نوارهای آقا ،چیزی نیافتند. آقا این چیز ها را زیر درخت پرتقال توی خاک مخفی میکرد. گفتند باید با ما به پاسگاه بیایی .آقا عبا و عمامه اش را پوشید و آماده شد که برود.وقتی از پله ها پایین رفت ،مادرم که در اتاق دیگر با اضطراب و نگرانی گوش وایستاده بود، از اتاق بیرون آمد . اقتضای زندگی روستایی ،کشاورزی و دامداری از او زنی دلیر و زبان آورساخته بود. مادرم خطاب به مامور گفت :ببخشید. میتوانید یک دقیقه صبر کنید !!!.عرضی داشتم. مامور با احترام گفت :بفرمایید. مادرم به داخل اتاق رفت و در حالیکه چند عکس بزرگ و با کیفیت از شاه و فرح وولیعهد و دیگر اعضاء خانواده سلطنتی با خود به همراه داشت ،برگشت .دستش زیر چادر بود و با چادر گوشه عکس ها را گرفته بود. آنها را بطرف مامور گرفت . پرسید:ایا شما که رئیس پاسگاه هستید، در خانه خود چنین عکس هایی را دارید؟ پدرم که از تعجب چشمانش گرد شده بود فقط به عکس ها نگاه میکرد.مامور چند قدمی جلو آمد .عکس ها را گرفت و با تعجب و احترام ، در حالیکه انگار به چیز مقدسی دست میزند عکس ها را لمس کرد .بعد کیفش را باز کرد و کاغذی را که چند دقیقه قبل نوشته بود در آورد و چیزی در آن نوشت.گفت نگران نباشید این را صورت جلسه کردم و منعکس میکنم و آقا را تا یک ساعت دیگر صحیح و سالم برمیگردانیم.
یک ساعت دیگر که آقا برگشت با عجله وارد اتاق شد و پرسید:احمد ؟!!! اون عکس ها چی بود نشان دادی؟.(در خانواده های روحانی آقایون اسم همسر را با نام پسر بزرگ صدا میزدند). مادرم اول ترسید که واقعیت را بگوید .آقا گفت: بیارببینم. مادرم در حالیکه عکس ها را می آورد ،ماجرای میرزا آقا را برایش توضیح داد. آقا گفت مثل اینکه خوب چیزی هست.اینها را لای همان لحاف ها نگه دار .بدرد میخورد.
***********
مادرم هنوز فکر میکرد عکس ها بدرد میخورند. گفتیم :شاه فرار کرد و آقای خمینی آمد .آقا جون هم که دیگه نیست .
با اصرار عکس ها را از او گرفتیم.وقتی دید زیاد اصرار میکنیم گفت: شاید میرزا آقا بیاید و عکس ها را طلب کند. گفتیم:این دو سه سالی که نخواست .لابد دیگر نمیخواهد.عکس ها با کاغذی فوق العاده با کیفیت ،کلفت و براق بود. من و برادرم که ۸ و ۱۰ سال سن داشتیم نتوانستیم کاغذ را با دست خوب پاره کنیم.بقول خودمان میخواستیم مثل پولش کنیم. یعنی به اندازه پول های سکه ایی.نتوانستیم.کیفیت عکس ها خیلی خوب بود. گفتیم همینجوری بسوزانیم.لامصب!! مگر آتیش میگرفت؟ کبریت را زیر عکس میگرفتیم . چوب کبریت میسوخت و آتیش به انگشتمان میرسید ولی عکس فقط تغییر رنگ میداد. کلی کاغذ باطله دفتر مشق را جمع کردیم و آتیش زدیم و عکس ها را داخل آنها انداختیم تا بسوزند.به هر زحمتی بود نصفه نیمه عکس ها را سوزاندیم.
مادرمان در حالیکه با لبخند به کارهای من و برادرم نگاه میکرد گفت :این عکس ها خاطره آقا هستند.

محمودمحمدی

لينك ذيل آدرس :زندگينامه حضرت آيت الله محمدي رمداني

http://khabarnoome.ir/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%AD%D9%88%D9%85-%D8%A2%DB%8C%D9%87-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%AD%D8%A7%D8%AC-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C/

 

دیدگاه های این مطلب

1 نفر دیدگاه خود را در مورد این خبر بیان کردند. شما نفر بعدی باشید

  1. درود زیبا بود و قلم با صفایی داشت. با سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *