گفتوگوی با جانباز بالای ۷۰ درصد مشهدی
تاریخ انتشار خبر : ۹۴/۰۴/۲۹
غلامحسین رهباردار خراسانی جانبازی که دستانش روی مین جا ماند و تابوت شهادت را نیز تجربه کرد.
روبه رو شدن با جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس کار بسیار سختی است چرا که میدانیم آنها هر قطره از خونشان را برای دفاع از خاک ایران دادند شاید صرف کلمه بزرگی آسان باشد اما براستی بزرگی و از خود گذشتن کار هر انسانی نیست، قطعا تنها کسانی میتوانند به این مرحله برسند که با چشم دل خدا را ببینند و ما امروز میهمان یکی از جانبازان بالای ۷۰ درصد مشهدی بودیم جانبازی که با وجود اینکه دو دست و چشمانش را روی مین جا گذاشته است اما میگوید تا جان در بدن دارم برای دفاع از خاک ایران میجنگم…
غلامحسین رهباردار خراسانی متولد ۲۰ تیر ۱۳۴۳ مشهد مقدس است، وی در سال ۱۳۶۲ از ناحیه دو چشم و دو دست به مرتبه جانبازی رسیده است و در حال حاضر مدیر خانه نور خراسان رضوی است که نیازهای جانبازان نابینای استان را رفع میکند و از طرفی و با وجود اینکه خود نابینا است اما چشم بینای انها در بنیاد شهید و امور ایثارگران است.
به جای پدرم به جبهه اعزام شدم
رهباردار میگوید: سال ۱۳۵۵ شمسی در مدرسه راهنمائی محمود حکیمی ثبت نام تحصیل میکردم که با شنیدن زمزمههایی از انقلاب اسلامی از برخی دوستان و آشنایان انقلابی و .. با نهضت امام خمینی (ره) آشنا شدمدر سال ۱۳۵۶ شمسی به اتفاق دوستانم به نشانه اعتراض به رفتار برخی از معلمان که با رژیم ستم شاهی همنوا بودند موقتاً ترک تحصیل کردم و به تبلیغات انقلابی و شرکت در راهپیمایی پرداختم.
وی میافزاید: با پیروزی انقلاب اسلامی در سن چهارده سالگی در کنار پدرم که به حرفه (نجاری) اشتغال داشت مشغول به کار شدم تا این که در سال ۱۳۶۲ شمسی بر اساس برنامه ریزی که اتحادیه صنف درود گران داشت نوبت اعزام پدرم بود اما با اصرار زیاد داوطلبانه به جای پدرم به جبهه اعزام شوم و سال ۶۲ به جبهه جنوب اعزام و به عضویت گروه تخریب جهاد سازندگی نیروهای مردمی که مسئولیت خنثی سازی مین را برعهده داشتند درآمدم.
۱۸سال بیشتر نداشتم که عازم جبهه شدم البته قبل از اعزام به جبهه دورههای خنثی سازی مین را گذرانده بودم و از آنجا که عشق و علاقه زیادی به جبهه داشتم ۲۷ مرداد ۶۲ از طرف جهاد سازندگی به سوسنگرد، پادگان حمیدیه اعزام شدم.
روزی که میخواستم عازم جبهه شوم یک وانت پیکان مشکی دستم بود که پدر و مادرم را سوار کردم؛ میخواستم با فامیل خداحافظی کنم بین راه یکی از دوستان را دیدم که گفت: وصیت کردی؟ گفتم آری؛ وصیت کردم همان شب رفتم ” انتهای خیابان خاکی جهاد سازندگی” سوار اتوبوس که شدیم یک کتابچه از نوحههای آهنگران به ما دادند و در یکی از برگههای آن ۱۰۰ تومانی آبی رنگی بود که تا زمان مجروحیت همراهم بود.
این جانباز بالای ۷۰ درصد اظهار میکند: منزل ما نزدیک راه آهن بود و هر روز شاهد اعزام کاروانهای رزمندگان بودم و این علاقه من را هر روز به رفتن بیشتر میکرد.
در سوسنگرد که مستقر شدیم روز جمعه بود که بچهها را برای اردو به شهرهای اطراف اهواز بردیم؛ بعد از آن رفتیم سینما رکس آبادان و از آنجا عازم مزار شهدای سینما رکس شدیم و سپس به رودخانه بهمن شیر آبادان رفتیم، نزدیک اذان ظهر بود در نخلستانهای اهواز نماز را به امامت آیت الله جزایری برپا کردیم و بعد از نماز به اردوگاه هجرت در شهر ابادان که در یک مدرسه بود رفتیم مدرسهای که توسط رژیم بعثی عراق موشک باران شده بود و ناهار را در آنجا بودیم.
زمان مجروحیت تنها ائمه معصومین(ع) را صدا میزدم
ساعت حدود ۲ بعدازظهر بود که ماشین را برداشتم تا بچهها را به سمت مسجد جامع خرمشهر ببرم اما در طول مسیر به عرض جاده مین کار گذاشته بودند و از آنجا که دورههای خنثی سازی مین را گذرانده بودم مینها را یکی یکی خنثی کردم اما یکی از مینها معروف به تله انفجار بود اما به محض اینکه آمدم مین را بردارم چاشنی آن عمل کرد.
رهباردار در رابطه با لحظه مجروحیتش میگوید: وقتی مین را با دو دستم گرفته بودم تا خنثی کنم چاشنی آن عمل کرد، شدت انفجار به اندازه ای بود که ۷ متر مرا برد بالا و دور خودش چرخاند و بعد هم پرت شدم نزدیک سیمهای خاردار، چون تنها رفته بودم کسی متوجه این اتفاق نشد در آن لحظه تنها اسم ائمه معصومین(ع) صدا میزدم چشمهایم جایی را نمیدید و گوشهایم نیز چیزی نمیشنید در آن لحظه تنها زبانم کار میکرد، به جز تکرار نام ائمه معصومین(ع)؛ اسم هیچکس را نمیتوانستم به زبان بیاورم و شاید این بهترین خاطرهای است که از دوران جنگ به یاد دارم البته تمام رزمندگان اسلام در لحظه مجروحیت به جز ائمه اطهار (ع) از هیچکس یاد نمیکنند.
خودم را روی دست مردم در تابوت احساس کردم
مدیر خانه نور خراسان رضوی عنوان میکند: در آن لحظه بی حال شدم و دیگر هیچی نمیفهمیدم فقط یک لحظه نسیم خنکی به زیر پیراهنم رسید آن هم در هوای ۴۵ درجه اهواز, بعد از آن مرا به بیمارستان طالقانی اهواز بردند دیگر متوجه چیزی نشدم تا اینکه خودم را روی دست مردم احساس کردم که میگفتند “این گل پر پر از کجا آمده از سفر کرب و بلا آمده” من داخل تابوت بودم چون هیچ تنفسی نداشتم همه گمان کرده بودند که من به شهادت رسیدم. با دستانم زدم به تابوت تا مردم متوجه زنده بودن من شدند، تصورش بسیار سخت است که آدم زنده باشد اما دیگران فکر کنند که او تمام کرده و من یکبار شهید شدم و زنده شدم.
وی میگوید: همیشه خدا رو شکر میکنم که به من زندگی دوباره بخشید، زمانی که مجدد معاینه شدم و دیدند که تنفسم برگشته به بیمارستان و سپس به اتاق عمل منتقل شدم، بعدها میگفتند دستانم تکه تکه بوده است و حتی ساعتم تکه تکه شده بود.
رهباردار میافزاید: در بیمارستان طالقانی عمل شدم وقتی به هوش آمدم روی چشمانم را با پانسمان بسته بودند به همین دلیل گمان میکردم بعدا میتوانم ببینم، عطش عجیبی داشتم با هواپیمای c130 ارتش به مشهد منتقل شدم ابتدا به بیمارستان امام رضا(ع) و سپس به بیمارستان قائم رفتم.
در بیمارستان قائم به بخش تراکتس منتقل شدم در آن لحظه چشم راستم نور سالن بیمارستان را به خوبی میدید اما بعد که به بخش چشم بیمارستان امام رضا(ع) رفتم، پرستاری آمد و دستان و چشمهای مرا پانسمان کرد گفتم چرا دستانم را پانسمان میکنی که در جواب گفت یک خراش کوچک برداشته است.
دستانم را گرفتم به پهلوهایم و آنجا بود که متوجه شدم پنجه ندارم با این حال از ته دل گفتم “خدا را صد هزار مرتبه شکر، الحمدالله”
نیمه بینا وارد اتاق عمل شدم نابینا برگشتم.
جانباز بالای ۷۰ درصد دفاع مقدس تصریح کرد: قسمتی از بدنم بر اثر ترکش مین کاملا از بین رفته بود سینهام به اندازهای که یک قندان داخل خالی بود، چشمان نیز نیمه بینا بود اما یک روز رفتم داخل اتاق عمل نابینا برگشتم با این وجود گفتم خدا را شکر بر اثر نارسایی علمی، دکترها که گفتند ما به شما امیدواری میدهیم که بینایی کامل به دست میآوری گفتم امید من اول به خدا و دوازده امام(ع) بعد به شما، عمل که کردم نابینا برگشتم و برای چشمانم کاری نتوانستند انجام دهند و تصمیم گرفتند مرا به خارج از کشور منتقل کنند.
پیوند گوشت و پوست
وی خاطرنشان کرد: سال ۶۳ رفتم آلمان، برای چشمانم آنجا نیز نتوانستند کاری انجام دهند فقط دو دست مصنوعی به من دادند که تحویل بنیاد شهید دادم. قسمت شکم و سینهام جراحت زیادی داشت ۴ سل در آلمان بودم و انجا جراحی کردند بهوش که آمدم متوجه شدم قسمت سینه ام گوشت و پوستش متعلق به یک خانم ۲۷ساله آلمانی است که مرگ مغزی شده بود، چون از بدنم نمیتوانستند پوست بردارند پوست و گوشت این خانم را به بدنم پیوند زدند.
تحصیل با ضبط صوت
رهبار دار میگوید: اول فروردین ۱۳۶۸ در اداره کل راه و ترابری استان خراسان رضوی انتهای نخریسی به عنوان بیسیم چی و تلفن چی مشغول به کار شدم بعد از ۴ سال در دیماه ۷۹ درس خواندن را شروع کردم و از اول راهنمایی با استفاده از نوار کاست درس خواندم تا اینکه دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم، سپس لیسانس و فوق لیسانس در رشته ادبیات گرفتم و در تمام این سالها تنها با یک ضبط صوت درس خواندم ضبطی که هنوز هم مرا همراهی میکند.
بعد از اتمام درسم در سال ۸۴ چند مرتبه به سفر کربلا و مکه رفتم و تصمیم گرفتم به نوعی خودم را درگیر کار کنم و با انتخاب من از سوی بنیاد شهید به عنوان مدیر خانه نور ایرانیان بصیر ویژه جانبازان نابینا انتخاب شدم در حال حاضر نیز هفتهای یک بار میروم به شهرستانها و از حال این عزیزان با خبر میشوم برنامه سفر به کربلا برایشان در نظر گرفتهام و یکسری امکانات دیگر تا این عزیزان را از خانه نشینی و روزمرگی خارج کنیم.
شرطم برای ازدواج تقوا، حجاب و ایمان بود
مدیر خانه نور خراسان رضوی اظهار میکند: بعد از مجروحیت ازدواج کردم؛ به یاد دارم سال ۶۴ از حج واجب که برگشتم گفتند چند فرد هستند میخواهند احوال شما را بپرسند آمدند و احوال پرسیدند و رفتند روز بعد از بنیاد شهید تماس گرفتند که سریع بیا بنیاد آن زمان بنیاد شهید در خیابان خاکی بود همان ساختمانی که امروز تبدیل به مهمانسرای ایثار شده است.
پس از مدتی با همسر فعلی ام آشنا شدیم ؛ باهم صحبت کردیم من گفتم فقط سه چیز از شما میخواهم ایمان، حجاب و تقوا و بعد رفتیم خدمت مرحوم آیت الله شیرازی که ان زمان امام جمعه مشهد بودند و خطبه عقد ما را خواندند و ثمره این ازدواج سه فرزند شد که پسرم کارمند شرکت گاز است و دو دخترم نیز تحصیلات عالیه دارند و خانه دار هستند.
بچهها از زمانی که چشم بازکردند مرا با این وضعیت دیدند به همین دلیل برایشان طبیعی است اگر خداوند زمانی صلاح بداند و دستان و چشمهایم را به من بدهد آن زمان بیشتر برایشان غیر عادی خواهم بود چون همیشه مرا به این شکل دیده اند.
پدر و مادرم زیاد بی تابی و بی قراری میکردند
این جانباز بالای ۷۰درصد از احساس و برخورد خانواده اش پس از مجروحیت میگوید: هر پدر و مادری وقتی حادثهای برای فرزندشان رخ میدهد تا مدتها بی امانی و بی قراری میکنند و اشک و ناله دارند اما بعد به مرور زمان برایشان طبیعی میشود به یاد دارم آن زمان تلفنها همه انگشتی بود وقتی میخواستم جایی تماس بگیرم تلفن را روی دو دستم نگاه میداشتم بعد از شماره ۱ تا ۶را با لب بالا و شماره ۷ تا ۹را با لب پایین میگرفتم، خانواده ام وقتی این صحنهها را میدیدند ناراحت میشدند و گریه میکردند.
من هنوز ۱۹سال بیشتر نداشتم و هنوز ازدواج نکرده بودم خانواده ام برایم آرزوهای زیادی داشتند.اما من میگفتم باید طوری خودم را بسازم که بتوانم با این شرایط زندگی کنم و خودم را با ان وفق بدهم من نمیتوانم منتظر باشم که کسی برایم کاری انجام دهد شاید یک روز شما در منزل نباشید و من به آمبولانس نیاز پیدا کردم که بروم کلینیک باید بتوانم خودم کارهایم را انجام دهم و اینطوری انها را آرام میکردم.
رهباردار در رابطه با پذیرش این گونه زندگی میگوید: اگر نمیپذیرفتم باید چه میکردم باید روحیهام را شاد نگه میداشتم چرا که اگر خودم را میباختم الان اینجا نبودم من آن زمان ۱۸ سال داشتم سنی که تازه نوجوانی را سپری کرده به آتش جوانی رسیده بود اما به یکباره چشمها بسته شد و دستها از کار افتاد شرایط بسیار سختی بود اما با توکل بر خدا توانستم با این شرایط کنار بیایم چون معتقدم اگر با مشکلات در زندگی کنار بیاییم همیشه موفق هستیم. الان هم اگر مقام معظم رهبری حکم جهاد بدهند با همین شرایطی که دارم به جنگ میروم.
تسنيم :گفتوگو و عکس از مرجان شریعت و ملیحه نیشابوریان