بسته‌های خرمایی که “شیرسوار”برای شهادتش خرید/محمود محمدی

آنچه در ادامه می‌آید روایتی است از «محمود محمدی» همرزم سردار شهید «جعفر شیرسوار» متولد ۱۳۴۹ در شهرستان نکا که در لحظه شهادت در کنار شهید حضور داشت، وی که ۴ بار به جبهه‌های جنوب اعزام شده است در عملیات‌های کربلای یک و پنج در رسته تیر بار چی و فرمانده دسته فعالیت داشت. او آخرین لحظات حضورش را در کنار شهید شیرسوار اینگونه روایت می‌کند:
نهیب زد و با تندی گفت: برو تو سنگر. برو پناه بگیر.
به طرفم آمد. با دست هدایتم کرد به سمت سنگر. اورکت سپاهی روی شانه‌هایش داشت می‌لغزید. یک نفر هم چند متر آن طرف تر ایستاده بود.
با خودم گفتم: خودش که بیرون سنگره؟ پس کی می‌خواد پناه بگیره؟ اون وقت به من میگه برو پناه بگیر!
پشت سرم هواپیماها را دیدم. خوشه‌ای‌ها آسمان را پر کرده بودند. می‌گفتند: هر بمب ۷۲۰ خوشه دارد. شبیه کله قند. به اندازه خمپاره ۶۰. در بسته‌های پنج تایی که دورشان نواری پیچیده. حالا نوارهای جدا شده از خوشه‌ها توی هوا می‌رقصیدند. با اینکه محوطه بمباران با ما ۲۰۰-۳۰۰ متر فاصله داشت می‌ترسیدم به ما هم برسند. شیرجه رفتم توی اولین شیاری که روی زمین به عنوان سنگر کنده شده بود. سرم خورد به دیواره. در فاصله کوتاهی صدای انفجاری آمد. سرم درد گرفت اما گیج نشده بودم. با دستم تند تند جای درد را مالیدم. نفهمیدم خاکی که روی سرم ریخت به خاطر ریزش دیواره سنگر بود یا از انفجار بیرون سنگر.

راوی یک روز قبل از عملیات کربلای یک –کشکان رود –مهران SAAAA SAA SA AAAAAA
عکاس از شهید طاولی از چالوس
تازه سه روز بود که آمده بودم هفت تپه. به مادرم نگفتم می‌روم جبهه. می‌گفت فقط برای تابستان‌ها. بعد از عملیات کربلای یک گفتند به عنوان بسیجی پیامی انتخاب شدی. لازم نبود پیامی‌ها همراه کاروان اعزام شوند. نزدیک عملیات که می‌شد خبر می‌دادند به صورت شخصی اعزام می‌شدیم. هیچ پولی نداشتم. ۱۲۵تومان به عنوان هزینه سفر دادند. کفایت می‌کرد.
یکشنبه ۳۰ آذر ۶۵ اتوبوس از مقابل مقر لشکر ۲۵ نزدیک میدان امام ساری می‌رفت هفت تپه. خوب بود. یکشنبه‌ها روز طرح کاد ما بود. با لباس کار و ساک دستی می‌رفتیم کارخانه سیمان. مادرم متوجه نمی‌شد. کتابهایم را هم برداشتم که از درس عقب نمانم. به علیرضا گفتم غروب به مادرم خبر بدهد.
صبح روز اول دی در محوطه گردان امام محمد باقر(ع) بودم. به جز فرمانده دسته از عملیات قبل، کسی را نمی‌شناختم. اتفاقی یکی از بچه‌های نکا را دیدم. گفت: دوستانت در گردان ویژه شهدا هستند. فقط با اجازه لشکر می‌توانی بروی آنجا.
آدرس ستاد را گرفتم. پیاده حرکت کردم. راه طولانی و خاکی بود. توی راه فکر می‌کردم الان مادرم چه حالی دارد. حتما خیلی ناراحت بود. ولی خوب در اینکه جبهه به ما نیاز دارد و امر امام را اطاعت کردم شکی نداشتم. حتما کارم درسته. به دوستانم در مدرسه و به درسهایم فکر کردم. آیا جبهه باعث می‌شود از رقابت با شاگرد ممتازان کلاس جا بمانم؟ به خودم و توانایی جبران درسی اطمینان داشتم.

از راست راوی/ طلبه شهید ابوالحسن محمدی58027_orig 58028_orig
منطقه شهید بیگلو – هفت تپه تیرماه ۶۵
دفتر ستاد سالن بزرگی بود. برادر فیروز آبادی در انتها پشت یک میز نشسته بود. سلام کردم. از دیدن همدیگر خیلی خوشحال شدیم. حال در آوردن کفش را نداشتم. گفتم: تشریف می‌آورید؟ گفت: من بیام؟ در حالی که می‌خندید، قبل از اینکه به خطای خودم ملتفت شوم، رسید دم درب و بغلم کرد. موضوع را گفتم. گفت: اگه اتفاقی بیفته و همه تون شهید بشید غلغله میشه. کی میتونه به مادراتون جواب بده؟ می‌خواستم بگم شهید شدن به یکجا و با هم بودن ربطی داره؟ گفتم حالا همه هستند یکیش هم من.
توی یک کاغذ معمولی نوشت: با سلام و درود به امام عصر(عج) و جانشین بر حقش رهبر کبیر انقلاب و ارواح طیبه شهدا برادر «محمود محمدی» به گردان ویژه شهدا معرفی می‌گردد.
در برگشت رفتم به سمتی که چند ماه قبل اوائل پاییز بمباران شده بود. بعد از عملیات کربلای یک صدام بیشتر به اهمیت لشکر ۲۵ کربلا و هفت تپه پی برده بود. اینجا را بمباران می‌کرد. چون بچه‌ها توی چادر می‌خوابیدند با خوشه‌ای بمباران میکردند. چند جا انقدر خوشه‌ای ریخته بودند که انگار زمین را برای کاشتن نهال گوجه و بادمجان آماده کردند. چاله چاله‌های کوچک.
توپ ضد هوایی هم آورده بودند و همه چیز نشان می‌داد موضوع بمباران جدی است. توی گردان که جابجا شدم دیدم خوشه‌ای مثل اسباب بازی در دست بچه‌ها است و دکور چادرها. چاشنی‌های انفجاری و احتراقیشون در آورده و بی خطر شده بودند. بیشتر از خوشه‌ای کنجکاو بودم که فرمانده گردان را زودتر بشناسم. پرسیدم فرمانده کیه؟ از بلباسی فرمانده گردان محمد باقر خیلی حساب می‌بردم. جدی بود و کمتر خنده رو. مگر بجای خودش. نتوانستم به او نزدیک شوم. قبل از عملیات کربلای یک وقتی آماده شدیم از ما بازدید کرد و همه چیز را چک کرد. به فانسقه و بند کوله و ماسک دست زد که محکم است یا نه. جدیتش مرا می‌ترساند. نمی‌توانستم در چشمهایش نگاه کنم.
گفتند شیر سوار. می‌خواستم زودتر ببینمش. توی نماز مغرب و عشا نتوانستم خوب به چهره‌اش نگاه کنم. تاریک بود و او هم در حال تضرع و راز و نیاز. صبحگاه با ولع نگاهش کردم. ریش پر پشت و چهره جدی و زیبا. احساسم این بود که مثل بلباسی جدی است ولی میشه به او نزدیک شد. بعد از ظهر برخی فرماندهان گروهان‌ها را صدا زد و با خودش به بیرون از لشکر برد. شایعه شده بود که عملیات نزدیک است. شاید رفته باشند شناسایی منطقه. بعد از اعزام سپاهیان صد هزار نفری محمد رسول الله(ص)، که زمان زیادی گذشته بود، عملیات نشده بود و کسی شک نداشت که اینهمه نیرو را برای عملیات بزرگ و حساسی آوردند. ذهن‌ها خود بخود می‌رفت به سمت عملیات. ولی همه چیز محرمانه بود. نباید چیزی به کسی گفت.
صبح در صف نماز شنیدیم که رفته بودند شوشتر.
طبق معمول بعد از صبحگاه و صبحانه می‌رفتیم سمت جنوب گردان و در بین تپه‌هایی که آنجا بود سنگر می‌کندیم و یا برخی تمرینات مثل استفاده از ماسک را انجام می‌دادیم. می‌خواستند که کمتر در بین چادرها باشیم تا اگر هواپیماها آمدند و بمباران کردند تلفات کمتر باشد.
نزدیک‌های ظهر داشتیم بر می‌گشتیم گردان. با آقای شعبانی که از همراهان دیشب حاجی بود حرف می‌زدم. گفت رفته بودیم شوشتر. حاجی گفت: برویم غسل شهادت کنیم. حسابی پشت حاجی را کیسه کشیدم. می‌گفت: محکم تر کیسه بکش و بیشتر. می خواست خیلی خیلی تمیز باشد. بعدش همه غسل شهادت کردیم. وقتی از حمام بیرون آمدیم رفت از یک مغازه خرما فروشی ده بیست بسته خرما خرید. گفتم: حاجی می‌خواهی چکار؟ کی می‌خواد این همه خرما بخوره؟ گفت: فردا لازم می‌شود. در برگشت خود حاجی راننده بود. دائما می‌گفت: بچه‌ها هر کس می خواد فردا شهید بشه صلوات ختم کنه.
صدای آژیر که بلند شد به پشت سرم نگاه کردم. هواپیماها را دیدم. اولین بار بود که این همه خوشه‌ای می‌دیدم. ۲۰۰- ۳۰۰ متر دورتر از جایی که ما بودیم ریخته شده بودند. خیالم راحت شد که به ما نمی‌رسند. نفهمیدم شعبانی کدام طرف رفت. جلوی خودم یک نفر را دیدم که ایستاده. بچه‌هایی که هنوز پناه نگرفته بودند را هدایت می‌کرد. اورکت سپاهی روی دوشش می‌لغزید. جدی بود اما آرامش داشت. به من گفت برو پناه بگیر. سریعتر. به طرفم آمد. نهیب زد.
هنوز توی سنگر خودم را جابجا نکرده بودم. انفجاری نزدیک سنگر مرا لرزاند. داشتم سرم را می‌مالیدم که حس ترس با کنجکاوی با هم آمدند به سراغم. آخر محوطه بمباران از ما خیلی دور بود. دوست داشتم بدانم این یک خوشه‌ای کجا منفجر شد. برگشتم سرم را به آرامی و احتیاط از سنگر بیرون دادم. همان طرفی که حاجی ایستاده بود. حالا دیگر توی سنگرش دراز کشیده بود. پاهایش بیرون سنگر. یکی از خوشه‌ای‌ها خودش را به سفره دل حاجی رسانده بود.
صدای صلوات می‌آمد. انگار هیچکس بجز حاجی صلوات نفرستاده بود. مداح می‌گفت: حاجی مرد خدا بود. حاجی با شهدا بود.
منبع: خبر گزاری بسیج

دیدگاه های این مطلب

4 نفر دیدگاه خود را در مورد این خبر بیان کردند. شما نفر بعدی باشید

  1. یاد وخاطره اش گرامی میداریم ان روز هفت تپه کربلا شده بودهمرزمان زیادی شهید شده بودند رزمنده ها هر کدام گوشه ای زانوی غم بغل کرده بودند وناراحت بودند ورادیو عراق شهادت شیر سوار را انعکاس میداد وپایکوبی میکردند یادش بخیر فرماندهانمان سردار طوسی وصمد اسودی وحاج بصیر ونوبخت وشکی وحاج کمیل وتمام فرماندهان و رزمنده گان نکا ودوستان شهیدم سید علی حسینیان و سرالله نادری ذوالفقارولیزاده ومهدی ساوخی ومرتضی ذاکری ابوالحسن محمدی وتقوی وعلی رسولی ورمضان علینژاد وعلی مهدوی و فغانی و پاسدار ابراهیمی و…..وقتی برای همرزمان و رزمندگان دلتنگ میشوم فقط عکسهای که یادگاری دارم نگاه میکنم وآرامش پیدا میکنم و ازمحمود محمدی تشکر میکنم ما را بیاد آن دوران انداختند

    • سلام ، جناب ولیزاده لطف کنید در صورت صلاحدید عکسهاتون بفرستید بزارم سایت ..یداللهی NEWSNEKA@YAHOO.COM

      تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : ” سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! ” شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
      – رشید بگوشم.
      – رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
      -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
      -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
      – رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
      -اخوی مگه برگه کد نداری؟
      – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
      دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
      – رشید جان از همانها که چرخ دارند!
      – چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
      – بابا از همانها که سفیده.
      – هه هه نکنه ترب می خوای.
      – بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
      – د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
      کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

      (به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *