گفتگو با جانباز ۷۰ درصدنکایی/عکس

خلاصه خبر : جانباز 70 درصد دفاع مقدس: چشم‌هایم را می‌بستند تا نبینم که دست و پا ندارم حسی به من می‌‌‌‌‌‌گفت که دست راستم قطع شده است، چند بار خواستم دست چپم را بلند کنم تا از بودن دست راستم مطمئ شوم ولی قدرت چنین کاری را نداشتم، البته سِرُم هم بی‌تأثیر نبود.

به گزارش نیوزنکا ،اگرچه زندگی روزمره فکر، روح و روان ما را درخود فرو برده ولی همواره یاد بزرگانی هستیم که روزهایی را در رکاب امام خود عاشقانه و بی‌ادعا جنگیدند تا ایران و ایرانی سربلند بماند، آنها دست دادند تا دست دشمن به ارزش‌های ما آسیبی نرساند، پا دادند تا پای دشمن به قلمروی ایمانی ما نرسد، به همین منظور به سراغ سید محمد رضایی جانبازی در شهرستان نکا رفتیم تا با او لحظاتی هم‌کلام شویم و ناب‌ترین خاطرات دوران مجاهدتش را به رشته تحریر درآوریم، درادامه شرح گفت‌وگو با این مرد دلاور تقدیم به مخاطبان می‌شود.

اوایل جنگ به خاطر کمبود نیرو، ساعت نگهبانی‎مان، دو ساعت نگهبانی، دو ساعت استراحت بود، من تازه ازنگهبانی آمدم و نیمه‌خواب بودم، به طوری که منتظر بودم اذان شود تا من بچه‌ها را برای نماز بیدارکنم.13931017000174_PhotoL

آن شب به ما آماده‌باش زدند و دشمن هم برعکس شب‌های قبل به تعداد شلیک گلوله‌هایش افزوده بود، حدوداً ساعت ۴ صبح بود که صدای انفجار مهیبی خواب را کاملاً از چشمانم پراند، بچه‌های سنگر هنوز خوابیده بودند، پیش خودم گفتم بگذار آتش کم شود، بعد بچه‌ها را برای نماز بیدار کن، در همین افکار بودم که صدای انفجار دیگری ما را در زیر خروارها خاک و الوار مدفون کرد.

صدای ناله همسنگرانم را می‌‌‌‌‌‌شنیدم، با من چهار نفر می‌‌‌‌‌‌شدیم، اصلاً فکر نمی‌‌‌‌‌‌کردم که مجروح شوم، ولی احساس خفگی می‌‌‌‌‌‌کردم و می‌‌‌‌‌‌دانستم برای ما اتفاقی افتاده است، بنابراین با صدای بلند «کمک کمک» را فریاد کردم، مدتی نگذشت که دیدم کسی دارد مرا از زیر خاک، بیرون می‌‌‌‌‌‌کشد، از صدایش او را شناختم، محمدعلی عباسی بود که بعدها به شهادت رسید، اهل قوچان بود ولی پدر و مادرش نکایی بودند، وقتی مرا بالای جیپ موشک تاو گذاشتند، درد و سوزش شدیدی را در دست و پای راستم احساس می‌‌‌‌‌‌کردم.

هیچ‌جا را نمی‌‌‌‌‌‌دیدم، از حرف‌های دیگران متوجه شدم که صورتم سوخته است، پیش خودم گفتم حتماً به دلیل سوختن صورتم است که نمی‌‌‌‌‌‌توانم پلک‌هایم را باز کنم، مرا به بیمارستان آیت‌الله طالقانی آبادان بردند، آن شب را در بیهوشی کامل به‌سر بردم.
فردای آن روز مرا به ماهشهر بردند، فقط این‌قدر یادم است که از یک جاده‌ای که تازه‌ تأسیس بود و تازه ساخته بودند، مرا بردند، دوستانم که در ماهشهر بودند به ملاقاتم آمدند، همه مرا دلداری می‌‌‌‌‌‌دادند، احساس می‌‌‌‌‌‌کردم اتفاق بدی برایم افتاده باشد، از ناحیه دست و پای راست درد شدیدی را احساس می‌‌‌‌‌‌کردم، دست چپم سِرُم وصل بود و با هر بار عوض کردن سرم متوجه می‌‌‌‌‌‌شدن که دست چپم سالم است.

حسی به من می‌‌‌‌‌‌گفت که دست راستم قطع شده است، چند بار خواستم دست چپم را بلند کنم تا از بودن دست راستم مطمئن شوم ولی قدرت چنین کاری را نداشتم، البته سِرُم هم بی‌تأثیر نبود.

رضا شفیعی از دوستانم بود که وقتی باخبر شد مجروح شدم، آمد بالای سرم، خیلی مرا کمک کرد، وقتی خواستند ما را به اهواز انتقال دهند، من به او گفتم بیمارستان اهواز خوب نیست، بگو مرا به جای دیگری ببرند، شفیعی گفت: «پس برو مشهد، تا نیم‌ساعت دیگر پروازی به سمت مشهد داریم.»

وقتی به داخل هواپیما رفتیم، سرم‌ها را قطع کردند، من از فرصت به‌ دست‌آمده تلاش کردم دست راستم را لمس کنم، چند بار دست چپم را بالا آوردم ولی نتوانستم آن را روی دست راستم بگذارم، سرانجام با کمی‌‌‌‌‌‌ تحمل درد، دست چپم را روی کتف دست راستم گذاشتم، آرام آرام کف دستم را پایین کشیدم، وقتی به آرنج رسیدم دیدم گرد شده است و با باند روی آن را بسته‎اند، راستش را بخواهید خدا را شکر کردم، به کسی هم چیزی نگفتم.

مرا به بیمارستان امام رضا (ع) مشهد بردند، در آنجا دانشجویی بود به نام مسعود هاشمی ‌‌‌‌‌‌که اهل گرگان بود، کارش این بود که چشم‎هایم را باز می‌‌‌‌‌‌کرد و داخل آن قطره می‌‌‌‌‌‌ریخت، هنگام باز کردن چشم‎ها، نور را احساس کردم، سریع چشم‎هایم را می‌‌‌‌‌‌بستند، احساس می‌‌‌‌‌‌کردم اینها دوست ندارند به من بگویند که دستم قطع شده است، حتی خیال کردم بستن چشم‎هایم هم برای این است که من ازقطع شدن دستم مطلع نشوم.

یک روز به مسعود هاشمی ‌‌‌‌‌گفتم: «همشهری کجایی؟ به دادم برس؟ چشم‎هایم را چرا بستید؟ کمی ‌‌‌‌‌با او مزاح کردم، بعد به او گفتم من می‌‌‌‌‌‌دانم دست چپم را قطع کردند، نمی‌‌‌‌‌‌دانم چرا پای من هم قطع شده؟» بعد با خنده گفتم: «لااقل چشم‎هایم را باز کن، من ریخت تو را ببینم، اصلاً من تحمل دیدن وضعیتم را دارم.»‏

او رفت به دکتر ماجرا را گفت: «دکتر آمد و چشم‌هایم را باز کرد، تازه من متوجه شدم، چشم چپم بینایی‎اش را از دست داده و من با چشم راست می‌‌‌‌‌‌توانستم تا ۱۵ متری را ببینم، بعدها با درمانی که صورت گرفت، بینایی چشم راستم تا مرز ۱۰ درصد رسید، وقتی چشمانم را باز کردند تازه متوجه شدم که پای راستم را هم قطع کردند.

دوست شهیدم محمدعلی عباسی بعدها که به خانه ما آمد، می‌‌‌‌‌‌گفت: «وقتی تو را از سنگر بیرون آوردیم، دستت قطع بود ولی پای تو با پوست به بدنت وصل بود و در بیمارستان طالقانی آن را قطع کردند.» شهید عباسی می‌‌‌‌‌‌گفت: «دست و پایت را من بعد از عمل جراحی، بردم دفن کردم.»

گروه ویژه  دفاع مقدس فارس

دیدگاه های این مطلب

20 نفر دیدگاه خود را در مورد این خبر بیان کردند. شما نفر بعدی باشید

  1. جانم فدای رهبر در گفت:

    درود خدا بر شما جانبازان بزرگوار شما شهیدان زنده هستیدما مردم ایران عزت و اقتدار را از شما داریم

  2. از یادگاران آن روزها برای ما نسل انقلاب و جنگ ندیده بیشتر بگویید

  3. خدا حافظ ونگهدار ايمان همه ما باشه. ان‌شاءالله

  4. با ارزوى سلامتى براى اين برادر عزيز

  5. واقعا خیلی سخته …
    خدا حفظ شون کنه

  6. سلام حاجی انشاالله سالم باشی افتخار ما همسایه هایی ما از رفتار و اخلاقت انرژی می گیریم خدا به حاج خانم سلامتی بده که مثل یک دوست و یار همیشه با شما همراست التماس دعا.

  7. درود خدابرمجاهدان راه فی سبیل الله .رحمت خدابرشهداوسلام خدابرجانبازان عزیزبه خصوص رهبرمظلوم ما حضرت اقا خامنه ای ..

  8. کوچه های بیقرار در گفت:

    آقای رضایی خداوند به شما سلامتی طول عمر باعزت بدهد شما دست وپارا ازدست دادید تا دست دشمن به خاک عزیز ایران نرسد شما پاهاتون از دست دادید تا دشمن پاهش از گلیم خودش درازتر نکند احسنت بر ایثار وخلوص پاکتان واحسنت بر همسر باوفای شما که مثل سایه همیشه همراه هست انشاءالله خداوند به ایشان سلامتی بدهد که فرزندانی بسیار مودب و باشخصیت وتحصیل کرده تحویل داند بخدا بعضی از ناملایمات و هنجار شکنی در سطح جامعه رو میبینیم خجالت میکشیم شرمنده شما جانبازان وایثارگران میشیم آقای رضایی برای عاقبت به خیری همه جوانان دعا کنید که عاقبت همه رو ختم به خیر بکنه

  9. برادر عزیزم انشاءالله پیش شهدا روسفید باشی ومارا برای جان نثاری مهین ورهبری دعا کن .

  10. شما افتخار میانگله اید و میانگله با ۲۷ شهید و سه شهید زنده و ۱۱۰ جانباز افتخار کشور

  11. خادم الشهدا در گفت:

    سلام به آقای یداللهی
    واقعا خسته نباشید
    چه خوب که به جانبازان عزیز شهرمون سر می زنید و با این اسطوره های مقاومت هم گفت و گو می کنید
    خدا خیرتون بدهد
    خدا به این جانباز عزیز و به همه جانبازان اسلام سلامتی بدهد انشاءالله

  12. هادی خدادادی در گفت:

    درود خدا بر تمامی جانبازان و مخصوصا این جانباز عزیز و تمامی جانبازان شیمیایی.

  13. خرازی آرایشی محمدی در گفت:

    آرامش وآسایش مابخاطررشادتهای شماست….یه دنیاشرمنده بزرگمنشیهای شماهستیم….درودبرهمتتان .پایدارباشید

  14. با سلام، درودخدا برشما دلاور مردان، اجرت با حضرت ابوالفضل

  15. درود خدا بر تمامی مجاهدان راه الله خصوصا حاج سید محمد رضایی

  16. جداگردیده ازپیکرتورادست
    زحام باده نوشان گشته ای مست
    عدوببریدازکین پایت ای دوست
    نمودید پایداری ها به پیوست
    وطن آزادوایمن شد زایثار
    طمع کی سازد آخردشمن ،پست

  17. انشاالله خداوند به شما و همسر فداکار شما سلامتی عطا فرمایید.

  18. وجود کسانی چون اقای محمد رضایی برای کشورمان یک غرور است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *