آخرین باری که علی اکبربه جبهه رفت،پسرم محمدباقرخیلی بی‌قراری می‌کرد

وقتی علی‌اکبر شهید شد، فرزندانم ۷ ساله، ۵ ساله و مهدی پنج‌ماهه بود، یادم می‌آید آخرین باری که علی اکبر به جبهه رفت، پسرم محمدباقر خیلی بی‌قراری می‌کرد.

پای صحبت‌های همسران شهدا که می‌نشینی، گویی لحظه‌به‌لحظه طلوع عشق را مشاهده می‌کنی، طلوعی که هیچ‌گاه به غروب نمی‌رسد و برای آنها همسر شهیدشان همیشه زنده است، این بار با یکی دیگر از همسران شهدا به گفت‌وگو نشستیم، تا گوشه‌ای از روزگار این زن را به رشته تحریر در آوریم.

شهید والامقام علی‌اکبر خطیبی از شهرستان نور در کسوت فرماندهی دسته اعزامی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا در سن ۳۴ سالگی در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین عراق به مقام رفیع شهادت نائل آمد، صدیقه خطیبی همسر این شهید است که در سال ۵۳ با شهید علی‌اکبر خطیبی زندگی مشترک خود را آغاز کرد، آن زمان ۱۵ سال داشت و همسرش ۲۲ ساله بود و دخترعمو و پسرعمو بودند.

*** چه شد که تصمیم گرفتید با هم ازدواج کنید؟

خانه هردوی‌مان در یک حیاط بود و ما از همان دوران کودکی با هم بزرگ شدیم و بالطبع از نظر فرهنگی، مذهبی و طبقاتی خانواده‌های‌مان شبیه به هم بودند، به دلیل همین شناخت کافی نسبت به هم بود که خانواده‌ها تصمیم گرفتند تا ما با هم ازدواج کنیم.

*** از شهید علی‌اکبر بگویید، چطور همسری بود؟

علی‌اکبر قبل از این که همسر خوب برای من باشد، فردی دلسوز و مهربان در بین اطرافیان و اهالی روستا بود، تا قبل از پیروزی انقلاب شغلش کشاورزی بود و در همین راستا کمک‌های زیادی به محرومان می‌کرد، به عنوان مثال بر سر مزارع کسانی که بی‌بضاعت بودند، می‌رفت و بدون دستمزد برایشان کار می‌کرد.

یادم می‌آید در ماه رمضان با دهان روزه به آمل می‌رفت و یخ می‌آورد، آن را تکه‌تکه می‌کرد و بین خانواده‌هایی که پول کافی برای تهیه آن نداشتند، تقسیم می‌کرد، هیچ‌وقت یادم نمی‌آید لباس نویی را بیشتر از یک‌بار پوشیده باشد، به طوری که هر وقت با آن لباس بیرون می‌رفت، با لباس کهنه‌ی دیگری به خانه باز می‌گشت.

وقتی علتش را می‌پرسیدیم می‌گفت: «نمی‌دانم آن را کجا گذاشتم.» اما بعد از چند روز لباسش را بر تن فرد دیگری می‌دیدیم، اوایل انقلاب هم به دلیل کمبود نفت هیزم جمع می‌کرد و برای خانواده‌های مستضعف می‌برد.

*** گفتید انقلاب، آیا در جریان‌های انقلابی هم فعالیت داشتند؟

بله او از همان زمانی که با اهداف انقلاب آشنا شد، فعالیت‌هایش را شروع کرد به طوری که به تهران می‌رفت و در راهپیمایی‎ها و جنبش‌های انقلابی شرکت می‌کرد و از آنجا فیلم و پوستر می‌آورد و بین مردم پخش می‌کرد با پیروزی انقلاب هم به جنگل رفت و در آنجا به فعالیت و نگهبانی می‌پرداخت.

هر وقت هم که به روستا می‌آمد جلساتی را تشکیل می‌داد و اهالی روستا را آگاه و تشویق به حضور می‌کرد و می‌گفت: «کشورمان در خطر است و بر وظیفه‌ ما است تا در حد توان‌مان از آن نگهداری و پاسداری کنیم.»

*** چه شد که به جبهه رفتند؟

او در سال ۶۰ به عضویت رسمی سپاه درآمد و مسئول اطلاعات منطقه “سوردار” شد، همان سال داوطلب شد تا به جبهه برود اما به دلیل فعالیت‌های چشم‌گیری که در طرح جنگل از خود نشان داد، مسئولان سپاه با اعزامش به جبهه مخالفت کردند ولی سرانجام در سال ۶۲ موفق شد رضایت‌شان را جلب کند و برای نخستین‌بار هم به مریوان رفت و در آبان‌ماه همان سال به شهادت رسید.

*** خانم خطیبی! چند فرزند دارید از آنها برای‌مان بگویید.

خداوند به ما سه فرزند داد، یک دختر و دو پسر، جالب است بگویم هر سه‌تای آنها در یک مناسبت خاص مذهبی و موقع اذان صبح به دنیا آمدند، فرزند اول‌مان در عید مبعث سال ۵۵ متولد شد و بر همین اساس اسمش را اکرم گذاشتیم، محمدباقر فرزند دوم‌مان در روز میلاد امام محمدباقر (ع) در سال ۵۷ به دنیا آمد و فرزند سوم‌مان مهدی است که در نیمه‌شعبان سال ۶۲ متولد شد و پنج ماه بیشتر نداشت که همسرم به شهادت رسید.‏

*** چطور جای خالی پدر را برای‌شان پُر کردید؟

وقتی علی‌اکبر شهید شد، فرزندانم هفت ساله، پنج ساله و مهدی پنج‌ماهه بود، یادم می‌آید آخرین باری که علی اکبر به جبهه رفت، پسرم محمدباقر خیلی بی‌قراری می‌کرد، هر کاری می‌کردم نتوانستم آرامش کنم تا جایی که پوتین علی‌اکبر را در آغوش گرفت و خوابید.

با خودم گفتم: «خدایا! اگر علی‌اکبر شهید شود، چطور می‌توانم بچه‌ها را بدون کمک او بزرگ کنم.» در همین فکر و خیال بودم که سر گهواره مهدی خوابم برد، در خواب دیدم که علی‌اکبر سوار بر اسب به طرفم آمد، گفتم: «محمدباقر خیلی گریه و بی‎قراری می‎کند، تو نباید بروی، اگر هم می‎خواهی بروی، محمدباقر را با خودت ببر.» گفت: «من جایی می‌روم که او نمی‌تواند بیاید.» در همین هنگام وقتی اشک مرا دید، او هم گریه کرد و با دست به پشتم زد و گفت: «جان تو و جان بچه‌های من.» همین موقع از خواب بیدار شدم و به این نتیجه رسیدم که رفتنش را برگشتی نیست و مسئولیت سنگین بر دوشم افتاده که شک داشتم بتوانم از پس آن بر بیایم.

خیلی به فرزندان‌مان علاقه‎مند بود و همیشه آرزو داشت آنها به مدارج عالی برسند که به شکر و لطف خدا و دعای خودش بچه‌ها راه‌شان را پیدا کردند و من و علی‌اکبر را به آرزوی‌شان رساندند.

*** چه سفارش و توصیه‌هایی به شما می‌کرد؟

با پیروزی انقلاب و با شروع جنگ، فعالیت‌هایش بیشتر از پیش شده بود، به طوری که کمتر به خانه می‌آمد،هر وقت هم که می‌آمد وقتی می‌خواست استراحت کند، جوراب و پوتین را از پایش در نمی‌آورد تا همیشه آماده باشد.

گاهی که اعتراض می‌کردم، می‌گفت: «شرایط بدی است و بر ما تکلیف است تا دفاع کنیم و تو هم باید این آمادگی را کسب کنی که روزی من هم بر نخواهم گشت، باید پس از شهادتم زینب‌وار زندگی کنید و مواظب تربیت فرزندانم باشی و همواره آنها را با احکام اسلامی آشنا کرده و هیچ‌گاه آنها را ترک نکنی.»

در وصیت‌نامه‌اش هم سفارش کرده بود که در مراسم ختمش اسمی از او نیاورم و برای امام حسین (ع) و یارانش عزاداری کرده و بر مصیبت اهل بیت (ع) گریه کنیم.‏

فارس

دیدگاه های این مطلب

3 نفر دیدگاه خود را در مورد این خبر بیان کردند. شما نفر بعدی باشید

  1. شهدا را یاد کنیم حتی با ذکر یک صلوات.

  2. زمان همه چیز را کهنه می کند وازبین می برد ،به جز نام پاک شهیدان عزیز را

  3. بانوی بی نشان در گفت:

    از دامن زن مرد به معراج میرود بردامن پاک مادر شهیدان صلوات ماهرچه داریم از شهداء ست به خدا شرمنده ایم مادر شهید بزرگوار برای مسئولین شهر دعا کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *