يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك

كسي كه چند بار كارهاي خطرناك كرده باشد و به تصادف از كيفر نجات يافته باشد و به همين سبب شيرك شده با گستاخي بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گويند: يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك.

در عهد پادشاهي روزي يك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشي پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوي رخت او بيرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «اين رخت فلان زن است». گفت: «بريزيد توي آب» رخت آن زن بيچاره را به دستور زن رمال به آب ريختند. چون آن زن از حمام بيرون آمد و ديد دلش سوخت و كينه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر كار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «ميگم نرو» گفت: «پس چكار كنم؟» زن گفت: «فردا يك كتاب رمالي مي‌گيري و فال‌بين و رمل‌تران ميشي». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «ميخوام شوورم رمل‌تران باشه» خب پافشاري زن بود و دليل و برهان نمي‌خواست گفت: «باشه فردا صبح ميرم و رمالي بلد ميشم» اما كجا به سر كار مي‌رفت؟ ريشخند زنش مي‌كرد و او هيچ از رمل‌تراني نمي‌دانست و نمي‌آموخت.

اتفاقاً در آن روزها يك شب خزانه و اموال شاه را دزديدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: «خب بايد رمل بتراني و بگي كه اونا كجا هستند و كي‌ها هستند؟» رمال گفت: «كي‌ها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به اين گوشه و آن گوشه دنيا چيزي دستگيرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چيزي به نظرم نمياد!» شاه بسيار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمين مباشيد، شما مي‌تونين از رمال‌هاي شهر كمك بگيرين».

شاه همين كار را كرد و رمال‌هاي شهر را به حضور پذيرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: «اي زن من چيزي بلد نيستم». گفت: «ايني كه بلدي بگو». شوهر آن زن هم رفت پيش شاه، هيچكدام از رمال‌ها نتوانستند كاري از پيش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسيد گفت: «فدايت شوم چهل روز مهلت ميخوام» شاه گفت: «باشد».

آن مرد به خانه برگشت و گفت: «اي زن تو اين خاك را بر سر من كردي در اين چهل روزي كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پيدا نكنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداريش مي‌داد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب اين چهل روز را نگه داريم؟» زن گفت: «چهل تا خرما مي‌خريم و در خمبه‌اي مي‌‌گذاريم، هر شب يكي از آنها را مي‌خوريم وقتي كه نزديك باشد چهل روز تمام شود برمي‌داريم و فرار مي‌كنيم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟… حالا خودمانيم خوبست بخت هم كه مي‌آيد اين‌جوري بيايد.

باري چهل تا دانه خرما خريدند و در يك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: «اي زن يكي از خرماها را بردار و بيا كه تو اين آب را دستم كردي». از آن طرف دزدها مي‌توانستند كه كار به چه كسي واگذار شده رئيس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهاي او بود و به حرف‌هاشان گوش مي‌داد. چون زن يكي از خرماها را آورد اتفاقاً از خرماي ديگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار كه يكي ازجمله چهل تا آمده، يكي از گنده‌هاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئيس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «اي واي بر حال ما چكار كنيم؟» آن شب گذشت، شب ديگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئيس دزدها يكي از دزدها را همراه آورد تا او هم اين عجايب را بشنود. زن رمال خرماي ديگري آورد. رمال گفت: «اي زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ ‌شان داغ شد. شب سوم رئيس همه دزدها را خبر كرد كه اين منظره را ببيند. سه‌ تاي آنها دم سوراخ گوش دادند. توي اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بيا كه حالا ديگر خيلي شدند، يعني سه تا شدند و ما نزديك شديم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت‌بام پايين آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «اي آقا! خواهش داريم…» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به دامن تو، اي رمال راست مي‌گويي، ما اموال شاه را دزديده‌ايم، بيا همه را به تو تحويل مي‌دهيم، شتر ديدي نديدي، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زيرزمين است برو بردار و تحويل شاه بده، پيش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختي و پيدا كردي!» رمال از شادي روي پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پيدا كردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بيرون آوردند و به قصر بردند.

رمال هم شد يكي از نزديكان و خاصان شاه، روزي زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قديمي هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «از زن رمال قديمي شاه» گفت: «بريزيد در آب» لباس آن زن را در آب ريختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: «ديگر براي من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسيدم. فردا ديگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قديميت برو» شوهر گفت: «زن! نمي‌شود» زن گفت: «من راه يادت مي‌دهم فردا صبح وقتي شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذيرفت تو نزد او برو و جيقه او را از سرش بردار و به زمين بزن. او به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و بيرونش كنيد و تو از آنجا راحت خواهي شد» فرداي آن روز همين كار را كرد تا جيقه شاه را از سرش برداشت و به زمين زد عقرب سياهي از توي جيقه درآمد. شاه از ديدن اين وضع خيلي شاد شد و رمال‌باشي را احترام زيادي كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را براي زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پيچيد و خواست بخوابد تو برو يك پاي او را تنگ بگير و از تخت‌گاه حمام به پائينش بكش او روي زمين خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و برانيد آن وقت تو راحت مي‌شوي». رمال‌باشي هم همين كار را كرد و درست همان موقع كه پاي شاه را زير در كشيد سقف همان جا فرو ريخت و همه تعجب كردند كه چنين پيش‌بيني كرده بود شاه او را خلعت فراواني داد، رمال هر روز از روز پيش به شاه نزديكتر مي‌شد. زن از چاره‌ جويي تنگ آمد. ديگر چيزي نمي‌گفت چون طالع از پي طالع مي‌آمد اما رمال غصه مي‌خورد كه وقتي كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنيايد. آخر يك روز شاه او را با عده‌اي از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتي آهويي را دنبال مي‌كردند ناگهان ملخي بزرگ بر زين اسب شاه نشست شاه بي‌آنكه كسي ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: «هاي كي مي‌تواند بگويد در مشت من چيست؟» هيچكس چيزي نگفت به رمال خود گفت: «دوست من اي كسي كه خدا ترا براي من فرستاد تا مرا از پيش‌آمدها مطلع كني در دستم چيست؟» رمال زرد شد، سرخ شد كاري از دستش ساخته نبود اين ضرب‌المثل را به زبان آورد كه يك بار جستي اي ملخ دو بار جستي اي ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جيثه و حمام بود كه يعني من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: «بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه يك دنيا هستي!

گردآورنده:زهره

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *