دبيرکل حزب الله چگونه روحاني شد

پدر و مادرم با ورود من به حوزه موافق نبودند. مادرم به روحانيت خوش‌بين نبود. تا آن روز، جريان پدربزرگم (پدر مادرم) را نمي‌دانستم که روحاني بوده و عمّامه را کنار گذاشته است!
آدم‌ها دوست دارند در مورد شخصيت‌هاي معروف و محبوب زندگي‌‌شان بيشتر بدانند. اينکه مثلا کجا متولد شده و يا چگونه به جايي که الان هستند، رسيده اند. به خصوص که اين افراد خيلي هم در دسترس نباشند. سيد حسن نصرالله دبير کل حزب‌الله لبنان فردي است که طرفدارانش منحصرا لبناني و يا مسلمان شيعه نيستند. بيان شيوا و شخصيت کاريزماتيک او در کنار مديريت و توانايي و شجاعتي که دارد از او يک چهره بي‌بديل ساخته است که خيلي ها دوست دارند حتي براي ثانيه‌اي او را از دورترين نقطه اي که مي‌توانند ببينند. نصرالله وقتي به محبوبيتش افزوده شد که بعد از پيروزي مقاومت در جنوب لبنان سال ۲۰۰۰ و عقب زدن ارتش به اصطلاح شکست ناپذير اسراييل سخنراني‌هاي پر شوري در جمع ملت خود انجام داد. از نظر دشمنان صهيونيستي او، سيد حسن مردي است که هر حرفي بزند راست مي‌گويد و بدون شک انجام خواهد داد. کمااينکه در جنگ ۳۳ روزه اينقدر که ساکنان سرزمين‌هاي اشغالي به اخبار مقاومت و به خصوص صحبت هاي نصرالله اهميت مي‌دادند به سخنان نخست وزير خود توجه چنداني نشان نمي دادند. مجموعه‌اي از توانايي‌هاي اين مرد بزرگ باعث شد که شنيدن هر خبري در مورد او لذت بخش باشد. حميد داوود آبادي از نويسندگان دفاع مقدس اين موقعيت طلايي را به دست آورد تا دقايقي با سيد حسن نصرالله دبير کل حزب الله لبنان بنشيند و در مورد زندگي خصوصي او صحبت کند. آنچه پيش رو خواهيد داشت گوشه اي است از کتاب «سيد عزيز» که سيد حسن در مورد اينکه چگونه روحاني شده است مي‌گويد:
13920805000132_PhotoL

13920805000129_PhotoL

عشقم طلبگي بود

از کودکي هرگاه در محضر برخي مشايخ مي‌نشستم، براي مدتي طولاني به عمامه‌ي آنان نگاه مي‌کردم. يعني به خود عمامه و چين و پيچش آن. آن موقع عمامه به صورت تکه‌اي پارچه بود که دستاري سياه رنگ بر آن پيچيده شده بود.

دستار پدرم را مي‌گرفتم، آن را بر تکه‌اي پارچه مي‌پيچيدم و به عمامه اضافه مي‌کردم، سپس آن را بر سر مي‌گذاشتم. وقتي کوچک بودم، انگيزه و ميل شديدي به سمت کسب علم و لباس روحانيت داشتم.

در خانواده ما، هيچ فرد روحاني‌اي وجود ندارد. نه تنها در خانواده خودمان، بلکه در سه چهار نسل پدرم و پدربزرگم، پدربزرگ پدرم و پدربزرگ پدربزرگ، هيچ روحاني اي نبود. ولي از فاميل مادرم، عمويش روحاني سيدي بود و عکسش در خانه ما بود و من از همان کودکي دوست داشتم که همچون آن سيد در حوزه علميه درس بخوانم و روحاني بشوم. از همان کودکي براي کسب علم، عشق و علاقه داشتم و در آن فکر بودم. وقتي در روستايي بوديم که تمام جوان‌هايش کمونيست بودند، من شب هنگام و وقت خواب فکر مي کردم چه کنم که جوانان روستاي‌مان به اسلام متعهد شوند و اهالي روستاي ما همه متدين گردند. به اين مي‌انديشيدم که چگونه بايد در لبنان يک حکومت اسلامي اقامه کنيم. کسي که انديشه و فرهنگش اين باشد، طبيعي اين است که هدف او تحصيل و کسب علم باشد.

تربيت مذهبي‌اي که باعث شد من طلبه بشوم، يکي از توفيقات الهي است. گفتم که در خانه ما،‌ دين‌داري به صورت خيلي عادي بود. دين‌داري پدر و مادرم اين بود که فقط نماز مي‌خواندند و در ماه رمضان روزه مي‌گرفتند. حتي شناخت‌شان به احکام شرعي بسيار محدود بود. وقتي که به آن روزها فکر مي‌کنم، خداوند سبحان را بسيار شکر مي‌کنم. تقريباً مي‌توانم بگويم کسي با من در اين باره صحبت نکرد و دستم را نگرفت که به اين راه ببرد. من تا آنجا که در خاطرم هست، در خانه‌مان نسخه‌هايي از قرآن کريم بود. من قرآن را در دست مي‌گرفتم و مي‌خواندم. البته همه چيزش را درک نمي‌کردم. اما بهشت و جهنم و عذاب، در ذهن من حکّ مي‌شد.
13920805000146_PhotoL

خانه ما دو اتاق داشت که در يکي من و برادران و خواهرانم مي‌خوابيديم، و پدر و مادرم نيز در اتاق ديگر. شب وقتي مي‌خوابيدم، در خواب آتش و جهنم را مي‌ديدم و اين که مرا در جهنم مي‌انداختند. در اين موقع، آشفته و با ترس از خواب مي‌پريدم و خيلي هم مي‌ترسيدم. از شدت ترس به اتاق پدر و مادرم پناه مي‌بردم و ميان آن دو مي‌خوابيدم و آن‌ها مرا وسط جاي مي‌دادند. اين جريان، هر شب تکرار مي‌شد و من خواب آتش و جهنم را مي‌ديدم و اين که مرا در جهم مي‌سوزانند. اين خواب‌ها و آن حالت‌هاي معنوي، بهتر از روزگار امروزي من است.

بعدها از ميان کتاب‌هاي يک کتاب‌فروش دوره‌گرد، کتابي را يافتم که اسمش «ارشاد القلوب» بود در آن زمان من هشت-نه ساله بودم. کتاب را از او خريدم ارشاد‌القلوب، همه‌اش مواعظ و قصص است که بر روي من و زندگي‌ام تأثير بسيار گذاشت. از آن زمان شروع به جست‌وجوي کتاب‌هاي اسلامي کردم؛ در حالي که کتابخان‌هاي اسلامي را نمي‌شناختم. در بساط يک دست‌فروش، کتاب «قضاوت‌هاي اميرالمؤمنين(ع)» را پيدا کردم و خواندم. کتاب کوچکي بود. هر کتابي را که تمام مي‌کردم، دوباره از اول شروع مي‌کردم به خواندن. علاقه و عطش بسياري به خواندن و دانستن داشتم.

چند سالي همين‌گونه گذشت. در محله‌ ما، هيچ فرد متديني نبود و من با هيچ روحاني يا آدم متديني آشنا نشدم. در محله‌مان، حاجي مسنّي بود که ريش‌ داشت و در مغازه‌ خود نماز مي‌خواند. من با اين نظر که او فرد متديني است، مي‌رفتم تا فقط ريشش و چگونگي نماز خواندنش را تماشا کنم. خيلي دوستش داشتم.

پدرم که سيد موسي صدر را دوست مي‌داشت، عکس‌هايي از او را به خانه آورد. من مي‌نشستم و زماني طولاني به عکس سيد موسي خيره مي‌شدم. در جست‌وجوي هر فرد روحاني اي متدين، يا هرکسي بودم که از او استفاده ببرم و با او مرتبط شوم.

تحصيلات ابتدايي را که تمام کردم، تقريباً ده-يازده سالم بود که براي ادامه تحصيلات در مقطع راهنمايي، به منطقه ديگري رفتم که نزديک مسجدي بود که سيد فضل‌الله در آن نماز مي‌خواند. در آنجا با گروهي از جوانان با ايمان آشنا شدم و شروع به رفت و آمد به مسجد کردم. اما در سال‌هاي اول، يعني قبل از اينکه به ده سالگي برسم، توفيقي الهي نصيبم شد و با تکيه بر توانايي‌ها و دانسته‌هاي اندک و ناچيز شخصي، راهم را پيدا کردم.

بر نماز شب مداومت داشتم. از وقتي که مسئول شدم، معنويتم کم‌تر شد(با خنده و مزاح). آن روزها، وقتي قرآن تلاوت مي‌کردم يا نماز مي‌خواندم، بسيار توجه و حضور قلب داشتم. صفحه نفسم پاک بود و به اين دنيا، محکم بسته و گرفتار نشده بودم.

اولين منبر

چهارده ساله بودم که در روستاي‌مان بازوريه، براي اولين بار منبر رفتم. عالمي به نام شيخ «علي شمس‌الدين» در روستاي ما بود که سخنراني بلد نبود، اما سخنراني را به صورت نظري به من آموخت و خيلي هم تشويقم کرد. خدا بيامرزدش! شيخ متدين و خوبي بود. در لبنان، براي هرکسي که فوت مي‌کند، تا هفتم مراسم مي‌گيريم که در اين مراسم، مرثيه مي‌خوانيم و يک نفر هم سخنراني مي‌کند. علي شمس‌الدين، تشويقم کرد و گفت: تو منبر برو و سخنراني کن.»

گفت: «هنگام سخنراني، در چشم مردم نگاه نکن و فقط از بالا به موها و يا سرشان نگاه کن تا مضطرب نشوي. براي اين که اگر در چشمان يا صورت‌هاي‌شان نگاه کني، ممکن است اضطراب در تو به وجود بيايد.»

اولين سخنراني‌ام از روي نوشته بود و در هفت دقيقه تمامش کردم. اين سخنراني تحسين حاضران را برانگيخت و از من تعريف و تمجيد کردند. هيچ‌کس انتقاد نکرد يا اشکال نگرفت. سخنراني دومم هم يک هفته بعد بود که اين دفعه بدون نوشته و به صورت ايستاده، حدوداً بيست دقيقه سخنراني کردم. چون در ميان اهالي روستاي ما هيچ فرد فرهنگي‌اي وجود نداشت، و در سطح اسلامي نيز افراد مسنّي داشتيم که فقط به طور عامي و تقليدي مذهبي بودند، اين سخنراني تحسين آن‌ها را برانگيخت. از آن روز به بعد، هر وقت کسي در روستاي ما از دنيا مي‌رفت، من با آن که سن کمي داشتم، منبر مي‌رفتم و سخنراني مي‌کردم. اين موضوع به روستاهاي ديگر هم رسيد و من مي‌رفتم آن جاها هم سخنراني مي‌کردم. اين‌ها همه قبل از رفتنم به نجف و طلبه شدنم بود! براي بار دوم، بعد از اين که دبيرکل شدم. از روي نوشته سخنراني کردم.

آرزوي من براي طلبه شدن، زماني محقق شد که با «سيد محمد غروي» آشنا شدم او ايراني‌الاصل بود، اما در نجف زندگي کرده و در نزد امام شهيد «سيد محمدباقر صدر» درس خوانده بود. به واسطه سيد غروري، توانستم و به نجف رفتم. ايشان در همان موقع مرا با چند نامه خطاب به شهيد سيد صدر و آيت‌الله «سيد محمود هاشمي» و «سيدمحمدباقر حکيم»‌راهي نجف کرد.

پدر و مادرم با ورود من به حوزه موافق نبودند. مادرم به روحانيت خوش‌بين نبود. تا آن روز، جريان پدربزرگم(پدر مادرم) را نمي‌دانستم که روحاني بوده و عمّامه را کنار گذاشته است! البته دليل آن، تنها مسائل خانوادگي بود و نه از روي قصدي خاص يا از نظر سياسي يا چيز ديگر. مادرم مي‌گفت:‌ «اگر به نجف بروي، يک نفر به گدايان افزوده مي‌شود!» در لبنان، روحانيان را «گدا» مي‌دانستند. به گمان آنان، روحاني کسي بود که با آن چه مردم به او مي‌دهند زندگي را مي‌گذراند.

تلاش من براي راضي کردن پدر و مادرم به نتيجه نرسيد و آنان تن به طلبگي من نمي‌دادند و من مجبور شدم نقشه‌اي بکشم. اگر اين جا بمانم، جنبش امل مرا براي جنگ مي‌برد؛ ولي اگر به نجف بروم، در دبيرستان درس مي‌خوانم و در کنار آن هم درس طلبگي مي‌خوانم و بعد از تمام کردن دبيرستان، وارد دانشگاه بغداد مي‌شوم و در دوره دکترا متخصص مي‌شوم.

به نجف که رسيدم، اصلاً به دبيرستان فکر نکردم و چند روز بعد هم عمّامه به سر گذاشتم و عکس معمّم‌ام را براي آنها فرستادم؛ اين يعني من روحاني شده‌ام و ديگر کار تمام شده است!

راهي نجف شدم

بيست و چهارم آذر ۱۳۵۵ در حالي که پانزده سال و نيم داشتم، به تنهايي راهي نجف شدم. اين اولين باري بود که از لبنان خارج مي‌شدم. مي‌دانستم در نجف دوستي‌ دارم به نام شيخ «علي‌کريم» که با او در «ضاحيه» در منطقه «نبعه»‌آشنا شده بودم. وقتي که رسيدم، چون نجف را نمي شناختم، نخست دنبال او گشتم و پيدايش کردم.

از او خواستم که مرا پيش سيد محمد باقر صدر ببرد. گفت: لباني‌ها معمولاً به دليل فشار و کنترلي که دستگاه ضد اطلاعات عراق اعمال مي‌کند، مي‌ترسند به خانه سيد صدر بروند، اما من تو را به شخصي معرفي مي‌کنم که در رفت و آمد به خانه سيد صدر، شجاع و نترس است. آن شخص «سيد عباس موسوي» بود.

اولين ديدار من با سيد عباس، در دومين روز ورودم به نجف اشرف و به واسطه علي کريم بود.

پس از اين پرسش و پاسخ‌ها، سيد صدر به سيد عباس گفت: «شما را پشتيبان ايشان قرار مي‌دهد و تو مسئول او هستي.» و در حالي که از اتاق خارج مي‌شد، رو به من گفت: «پول داري؟» گفتم: «نه. من فقط هزينه بليط و سفر تا نجف را همراه داشتم؛ خانواده‌ام تنگ‌دست هستند و چيزي در اختيار ندارند.» سيد صدر چند دينار عراقي از زير تشک بيرون آورد و به سيد عباس داد و گفت: «با اين پول براي او يک عمّامه مي‌خري، با اين پول برايش يک پيراهن سفيد مي‌خري، با اين پول برايش يک قبا و با اين پول هم برايش برخي از کتاب‌هاي لازم را مي‌خري اين هم براي مصارف شخصي‌اش.»

او واقعاً براي من همانند يک پدر بود. من سن کمي داشتم و او در نجف از من قديمي‌تر بود و چنان به من توجه مي‌کرد که يک پدر با فرزند خويش مي‌کند. به راستي وقتي که در نجف بوديم، او به من بيش از خانواده‌اش توجه داشت.

لباس روحانيت

در نجف، به طلبه‌اي که معمّم نباشد، حجره نمي‌دادند و من هم از خدا خواسته، پيش آيت‌الله سيد محمدباقر صدر، معمّم شدم.

لباس روحانيت را که پوشيدم، از خوشحالي در جايم بند نبودم. براي اينکه از کودکي منتظر چنين لحظه‌‌اي بودم. اما واقعاً احساس سنگيني کردم. مي‌دانستم که ديگر نبايد هر کاري را انجام دهم و مواظب رفتارها و گفتارهايم باشم.

عمّامه گذاري من هم داستاني دارد. يک حاجي‌اي بود به نام «مصطفي ياسين» که فرزندانش را براي تحصيل به نجف آورده بود. او دو فرزند خود شيخ «حسن ياسين» و شيخ« حسين ياسين» را آورده بود و دوست داشت که آن‌ها نيز نزد سيد صدر معمّم شوند. کسي پيش او آمد و به او گفت:«اگر بچه‌هايت نزد محمدباقر صدر معمّم شوند، اطلاعات عراق آن‌ها را تحت تعقيب قرار مي‌دهد و آن‌ها را اذيت مي‌کنند.» لذا آن‌ها را پيش سيد خويي برد و آن‌ها به دست سيد خويي معمّم شدند. آن حاجي در حالي که شاعر هم بود،‌ دو بيت شعر نوشت و مي‌خواست بعد از اين که دو پسرش معمّم شدند، اين دو بيت را براي سيد صدر بخواند که نشد. من هنوز آن دو بيت را حفظ هستم که مي‌گويد: « و عمّامه‌اي که و دست شما آن را مبارک گردانيد،‌ و از روي کرامت،‌ کار اين دو را نور بخشيد، از پاک‌ترين عمّامه‌هايي است که کسي آن را مبارک گردانيده است، در طول زندگي کرامات بسياري خواهد ديد و اين بسيار است.»

بعدها همين حاج مصطفي ياسين شد پدرخانم من.
فارس

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *