بوسه پدر شهید بر استخوان‌های پسر

معراج، حقیقتاً «معراج» است؛ در این لحظه‌ها دنیا را طلب نمی‌کنی، فقط چشم‌هایت نظاره‌گر این همه زیبایی است؛ نظاره‌گر تسلیم بندگان خدا به خواست مهربان‌ترین مهربانان.
امروز سالن معراج شهدا پذیرای مهمانانی بود که ۲۸ سال انتظار کشیدند تا روزی مسافرشان از سفر بازگردد؛ مسافری که مادر در لحظه‌ای وداع آخر در بهمن ۱۳۶۴ به او می‌گوید: «برو پسرم، برو محمدم، خدا به همراهت و دیدار به قیامت».

13920813000411_PhotoA

«محمد منتظری» بازگشته، او وقتی که رفت هم دست داشت، هم سر و هم قامت بلند؛ امروز او بدون سر، بدون دست آمده است؛ او به سان علی‌اکبر حسین(علیه‌السلام) به جبهه رفت و به سان علی اصغرش(علیه‌السلام) بازگشت…

صبر مادر، صبر مادر را باید ستود؛ او عکسی بر دست، راست قامت وارد سالن معراج شهدا می‌شود؛ پدر محمد هم عصایی بر دست، تبسمی بر لب، به دیدار فرزندش می‌آید؛ روضه‌خوانی بر پاست، روضه علی‌اکبر(علیه‌السلام).

13920813130434890_PhotoL

13920813130436653_PhotoL
اگر از این لحظه‌های معراج شهدا بخواهم بگویم، می‌گویم که بندگان خوب خداوند به جایی می‌رسند که یادآور پاسخ پروردگار به اعتراض فرشتگان در آفرینش بشر است: «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ».

معراج، حقیقتاً معراج است؛ در این لحظه‌ها دنیا را طلب نمی‌کنی، فقط چشم‌هایت نظاره‌گر این همه زیبایی است؛ نظاره‌گر تسلیم بندگان خدا بر خواست مهربان‌ترین مهربانان.

محمد بر تابوت آرمیده؛ تابوتی که دور تا دور آن پدر، مادر، خواهران و برادرانش ایستاده‌اند؛ پدر و مادر بوسه‌ای بر آن می‌زنند؛ می‌نشینند و سینه‌زنی برای علی‌اکبر(علیه‌اسلام) ادامه می‌یابد؛ پدر شهید خیلی آرام زیر لب ذکر زمزمه می‌کند؛ ذکر لااله الا الله، الله اکبر، صلوات بر محمد و آل محمد(صل الله علیه و آله). و ما مانده‌ایم با دیدن این همه تقوای الهی.
13920813143801277_PhotoL

13920813143758531_PhotoL
برگه‌ای بر دست مداح این محفل می‌نشیند؛ برگه‌ای که روی آن نوشته شده است؛ «ای سِمَت نوکریت شرف و عزت و فخر همه؛ ای به تمنای غمت، به لب اهل ولا زمزمه؛ ذاکر و مداح تو‌ام ای پسر فاطمه(سلام الله علیها)»؛ این شعر، شعری است که محمد تکرار می‌کرد؛ او ذاکر اهل بیت(علیه‌السلام) بود و این نوشته هم در شب اول محرم تکرار می‌شود تا این عشق را دوباره ثابت کند.

لحظه‌ای دیگر در معراج شهدا گذشت که حقیقتاً قلم از نوشتنش قاصر است؛ لحظه‌ای که کفن شهید را باز کردند تا پدر و مادرش باری دیگر با فرزندشان وداع کنند؛ پیکر شهید سر و دست راست بر بدن نداشت؛ مادرش می‌گفت: «پسرم در خواب گفته بود که دستش قطع شده است» لباس‌هایش عطر خاک کربلا را به خود گرفته بود؛ بند پوتین شهید همان طور محکم مانده است؛ پدر شهید همچنان با وقار ایستاد و بر استخوان‌های پسرش بوسه زد.

لحظه دیدار یعقوب و یوسف دوباره تکرار می‌شود؛ این بار یوسف جانش را فدا کرده و به دیدار پدر آمده است؛ ثانیه‌ها به کندی می‌گذرد؛ لحظاتی بعد پدر و مادر شهید بالای پیکر می‌ایستند؛ به لحظه اذان ظهر نزدیک می‌شویم و در این لحظه اجابت دعا، دست‌هایشان را به آسمان می‌گیرند؛ پدر محمد این گونه دعا می‌کند: «الهی قُلْ یَا حَمِیدُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ یَا عَالِی بِحَقِّ عَلِیٍّ یَا فَاطِرُ بِحَقِّ فَاطِمَةَ….؛ خدایا! مملکتمان، بسیجمان، ارتشمان و سپاهمان را حفظ کن. خدایا! دشمنان اسلام، آمریکا و اسرائیل را خوار و ذلیل بگردان. خدایا! وهابیت و انگلیس و آمریکای جنایتکار را از روی صفحه روزگار بردار، خدایا! ما را آماده عزاداری در ماه محرم کن. خدایا! ما را از زیارت کنندگان شهدا و اقا اباعبدالله(ع) قرار بده. خدایا! رهبرمان را حفظ کن. خدایا! فرج آقا امام زمان(عج) را برسان».

عجب صفایی داشت در کنار شهدای گمنام و مسافران واقعی کربلا به استقبال ماه عزای حسین(علیه‌السلام) ‌رفتن و سر دادن ندای «حسین عزیز زهرا»…
فارس

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *