نارنجک وسط سفره صبحانه/ مهربانی با دشمنی که اسیر شد
تاریخ انتشار خبر : ۹۲/۰۷/۸
متنی که در ادامه میآید گزیده خاطرات زیبای رزمنده گردان بهداری لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رضا دادپور» است که تقدیم مخاطبان میشود.
* بده یکی منم بزنم…
روز ۲۹ بهمن ماهِ سال ۶۴ هم رسید.
همان پاتکی که همیشه تلویزیون نشان میدهد، ما بیخیال در نقطهای نشسته بودیم یک نقطه مثلثی شکل، شب قبل هم آنقدر آتش دشمن کم بود که نمازمان را در سنگر نخواندم، آمدم بیرون و نماز را در همان فضای باز مثلثی خواندم.
صبح هم همین طور ساکت بود، به بچهها گفتم: بیاین بیرون صبحانه بخورین.
نشسته بودیم و سفره صبحانهمان پهن بود که ناگهان یک نارنجک وسط ما جا باز کرد، یکی از بچهها نارنجک را برداشت و پرت کرد.
خودمان را رساندیم به پشت خاکریز دیدیم که عراقیها درست پشت خاکریز هستند ما تا این جا متوجه حرکت آرام آنها نشدیم سر و صدا کردیم و بچهها با خبر شدند حتی بعضیها هم خواب بودند همه شروع به تیراندازی کردند دستور آمد یک طرف این مثلثی را خالی کنید.
خودمان را کشاندیم به یک طرف و آرایش گرفتیم و خط را صاف کردیم خط صافی که در برابر تاکتیک نظامی عراقیها تشکیل دادیم، سبب شد که تا همان نقطه که پیش آمده بودند در محاصره قرار بگیرند.
ما در آن ضلع دیگر خط صاف مثلثی، روی آنها مسلط شدیم بچهها هر چه آتش داشتند، روی سر عراقیها ریختند.
پاتک روز ۲۹ بهمن، خیلی برای عراقیها گران تمام شد.
خیلی کشته و زخمی دادند یکی از بچهها در آن روز، ۶ تانک را زد حتی دیگر کمکش با او بحثاش شد و میگفت: بده حداقل یکی هم من بزنم.
عراقیها هم آن روز به خاطر این که نیروهایشان از خط محاصره بیرون بیایند، آتش زیادی ریختند ما هم مجروح و شهید دادیم اما در مقابلِ کشتههای عراق، هیچ بود.
* غسل مگس در چای
علیرضا کوهستانی هم هر وقت به خط میآمد، به من سر میزد خودم آدم بذلهگویی بودم و علیرضا هم مثل من، خیلی راحت با هم کنار میآمدیم.
بذلهگویی و شوخیهای علیرضا، نظیر نداشت طوری که آن شوخیها هیچ وقت از ذهن آدم، پاک نمیشد.
یک روز در فاو نشسته بودیم در همان اورژانس خط اول، با علیرضا چای میخوردیم یک لحظه، هر دو متوجه شدیم که یک مگس روی لبه لیوان چای علیرضا نشست همین طور خیره به مگس بودیم مگس روی لبه لیوان راه رفت و راه رفت تا یک دفعه مثل این که سُر خورده باشد افتاد توی لیوان چای علیرضا، علیرضا هم برگشت و گفت:
ـ چی شد؟
ـ ببین، نگاه کن، میره روی جنازه عراقیها میشینه و غسلشو میاد توی چایی ما میکنه.
* به زور از شهادت برگشت
آن روزها هنوز با «سید اکبر شجاعیان» آشنا نشده بودم فقط یکی دو بار اسمش را شنیده بودم.
میان رفت و برگشت زخمیها، مجروح جدیدی نظرم را جلب کرد یک سرباز وظیفه امدادگر، همراه او بود که بعدها بیشتر با او آشنا شدم
_ اسمش «افشار» بود؛ از نیروهای اکبر شجاعیان همان مجروح تازه وارد مسئول بهداری گردان یارسول شده بود، افشار، عجیب به اکبر علاقهمند بود وقتی اکبر مجروح شد، خودش او را به اورژانس آورد همین که رسیدند، افشار گفت:
ـ اینو زودتر پانسمان کنین، وضعش خوب نیست.
سریع نبضش را گرفتم ،دیدم نمیزند تنفس هم نداشت گفتم:
ـ برادر! این شهید شده ببرش بیرون.
ـ نه، شهید نشده حالا یه پانسمانی بکنین.
ـ بابا ! برادر من! ما اونقدر باند و گاز نداریم که شهدا رو پانسمان کنیم شهید شده دیگه.
ـ نه، زنده اس، من میدونم.
ـ شما؟
ـ من مسئول بهداری گردان یارسولم.
ـ علایم حیاتیش رو بگیر ببین اگه زندهاس، ما پانسمانش کنیم اگه نه ببرش بیرون، وقت ما رو هم نگیر، بزار کار بچههای دیگه رو برسیم.
او را بیرون برد، رفت و اکبر شجاعیان را جایی گذاشت که من به راحتی میتوانستم او را از داخل سنگر، ببینم.
من در چنین وضعیتی، روی آنها اشراف کامل داشتم دیدم افشار، کنار بدن اکبر شجاعیان نشست خیلی ناراحت شدم رفتم بیرون و به افشار گفتم:
ـ برادر، اگه مسئول بهداری هستی، برو بچهها رو منتقل کن بیان عقب بچههای گردانت زخمی اَن، این جا چی کار میکنی؟
به حرفم گوش نداد و کنار بدن اکبر نشست.
پشت هم خمپاره میآمد من هم همین طور در حال پانسمان کردن با صدای هر خمپاره، چشمم به بیرون میافتاد و افشار را میدیدم که با آمدن هر خمپاره، خودش را پهن میکند روی بدن اکبر شجاعیان با خودم میگفتم:
ـ دیوونه، خب شهید شد دیگه، دو تا ترکش اضافه تر برو برو کارتو برس.
دو ساعت از این قضیه گذشت و در تمام این مدت، همزمان با انفجار خمپارهها او خودش را روی بدن اکبر میانداخت.
دیگر نزدیک اذان صبح بود مجروح به مجروح، پشت هم یک لحظه آسایش نداشتیم ناگهان دیدم که افشار آمد داخل و گفت:
ـ نفس میکشه، نفس میکشه.
احیا، به ماساژ قلبی و شوک و این طور مسائل گفته میشد، رفتم و دیدم درسته نفس میکشید علایم حیاتیاش به کار افتاده بود،گفتم:
ـ اونقدر پریدی روش که احیاش کردی، بدویید بیاریدش داخل.
اکبر را پانسمان کردیم و زخمهایی که زیاد خونریزی داشت را پوشاندیم و سریع با یک پی ام-پی، او را فرستادیم، افشار هم ول کن نبود. با او رفت به عقب.
بعدها که با اکبر شجاعیان رفیق شدم، به او گفتم:
ـ این پسره افشار، به زور تو رو برگردوند وگرنه تو همون موقع شهید شده بودی.
* مهربانی با دشمنی که اسیر شد
موفق شدیم کلی از بچههایی که مجروح شده بودند را به عقب منتقل کنیم، همه سنگرهای عراقی تا صبح سقوط کردند.
یکی از این سنگرها که بتونی و محکم بود و گلولهها به راحتی نمیتوانستند به آن آسیب بزنند و در نزدیکی اورژانس هم بود، هنوز چند عراقی در خودش داشت.
از آن چند سرباز، فقط یک سرباز عراقی باقی مانده بود که تا آخرین گلوله، مقاومت کرد و چند تا از بچهها را هم به شهادت رسانده بود، از جمله شهید «شکّی» که فرمانده تدارکات لشکر بود و یکی دیگر هم «مهدی فاضل»، پسر «آیت ا… فاضل».
هوا روشن بود و دیگر روز هم شده بود، وقتی آن نیروی عراقی گلولههایش تمام شد، پرچم سفید را بالا آورد و خودش را تسلیم کرد، وقتی که آمد بیرون بچه ها میخواستند او را بکشند اما حاج بصیر اجازه نداد بچهها اصرار کردند و هر کدام داوطلب کشتن او بودند، اما حاج بصیر میگفت که نه، اسیر است.
————————————-
تهیه و تنظیم: سجاد پیروز پیمان
يادي از مرد تمام نشدني بهداري لشكر ۲۵ و بهداشت و درمان نكا يعني مرحوم حاج آقاي محمد ابراهيم ابراهيمي ياد كنيم ….
كسي كه از اول جنگ تا آخر جنگ با تمام مجروحيت هايش حضور داشت و بعد ان هم با يادگاري هاي جنگ در بدنش و با درد هاي طاقت فرسا جنگيد بدونه هيچ ادعايي
يادش گرامي