«پدرشویی»به قلم محمود زاده
|رسم است روز پدر مثبت بیندیشيم، اما……
شايد اين نگاه به پدر تلخ باشد، اما………
پنداريد قصهاي است از سرزمين افسانهها
……همینکه مرد ماسك را از دهان خود برداشت، جان گرفت و گفت:” نرو زن. بیدار کردن كسانی كه خودشونو به خواب زدن، خیلی سخته”
و سپس در ادامهی سرفه، درد افتاد به تمام بدنش. از آن حالتهايي كه دوتايي آرزوي مرگ ميكردند. سم سیانور نیش عقرب را میماند، اقتضای طبیعت این است.
زن چادر سر كرد و راه افتاد. انگار غيرت مردش را به حراج ميبرد. كيسههاي پر از بازياف گوشهی حياط حالش را بهم ميزد. حاصل يك هفته تلاش مردش بود.
وارد عمارتي مجلل شد و نشست به انتظار. چشمش به مجلهی روي ميز افتاد. زل زده بود به عكس رزمندهاي روي خاكريز شلمچه که داشت میخندید: “او به چه ميخندد؟ شايد به روزگاري كه با او چنين كرده”
تا رئيس رسيد، ابرو خم كرد و وقیحانه گفت “باز هم تو؟” نسخهی داروی گران قیمت دستش بود.
زن مجله و نسخه را پرت كرد تو صورتش. رئيس اما پاسخی نداد، چفيهي اتوکشیده روي شانه را جابجا كرد و در پناه باديگارد خود از زير نگاه تند زن گريخت.
زن هنگام عبور از ميدان اصلي شهر، رئيس را پشت تريبون ديد كه با آب و تاب از جوانمردی جوانان دیروز سخنوري ميكرد. زن پریشانحال برگشت خانه.
مرد از شدت سرفه رنگ در چهره نداشت، به سختی خنديد، درست مثل آن رزمندهی تيربارچي در روی خاکریز. لابهلای سرفههای مرگبار خود گفت: “مرد ماندن تو اين زمانه خيلي سخته، خيلی.”
بعد، ادامه داد: “خيلي وقته كه تاريخ مصرف ماها تموم شده”
زن اشك روي گونهی خود و او را پاك كرد و گفت: “مثل كفتار تو ميدون شهر پشت میکروفن یک مشت جفنگ تحویل مردمِ از جنگ بیخبر میداد.”
مرد گفت:”گفتم كه نرو.”
زن گفت: “آبرو تو گرفتم و در رفتم.”
مرد گفت:”وقت دعاي هميشگي است. امروز تو برام بخون، از ته دل.”
زن با نجوایی شبیه آواز مردش در پشت خاکریز آن روزها خواند:”خدايا ما را پاكيزه بپذیر”
و سپس، بي پروا بدن استخوانياش را در آغوش گرفت.هی بوييدش و هی بوسيدش.
ناگهان افتاد به التماس:” نرو، نمير غلامرصا!! تو چقدر دوست داشتني شدي عزيزم. فردا میلاد مولا علیست، تمنا میکنم امشب را بمان.”
قاطي هق هق گريههاش میگفت: “درسته؛ نرخ تو خيلي بالاست. ديگه نميافتم به حراج آبروت. به نان بازیافتی تو خواهم ساخت. زندگی خواهم کرد.”
زن بيقرار و آتشين بر پيشاني پر از چروك مردش بوسه ميزد. چه نورانی و خوشسیما شده بود.
بغض زن ترکید و گفت:” كاش بچهها تركمون نميكردن. كاش …”
مرد چقدر زيبارو شده بود، عين ایام جواني قبل از رفتنش به جبهه. ناگهان صداي مرد صاف شد و متواضعانه گفت:”ما خيلي چيزا داريم كه صاحبان قدرت ندارن. ما………”
و آن جانباز برای همیشه روي دستان بي قرار زن آرام گرفت و با چهل سال تاخير پرواز كرد سمت آسمان.
از جانب پدران جانباز؛ روز پدر گوارایتان.
بيخيال اين نسل سوخته، خوش باشيد.
قلم شکستهی محمودزاده