تاریخ شفاهی دیارنیکان/گلبستان درگذرتاریخ(۵) عَکس و مَکث
|وقتی دلتنگ گذشته میشوم ، رو به عکس های قدیمی می آورم ولی انگار تصاویر هم مُسکن لحظه ای ست. نمیدانم چرا دلگیرم !؟ شاکی وناراضی ! میگویند پایت را بیشتر از گلیم ت دراز کرده ای ؛ آخر خانه قعطی زده ام گلیمی نداشت برای نشستنم آنقدر کوچک ،که جایی برای دراز کردن پاهایم نداشتم.دلم میخواهد به گذشته برگردم. پیش از دیدار دنیای مُدرن، در هیاهوی دنیای امروزی ودر کشاکش سُنت ومُدرنیته، نمیدانم چرا هرچه چهره خاطرات گذشته م در گذر زمان کم رنگ تر میشود دوست دارم به واقعیات امروز نابیناتر باشم . خدایا پرستوهای خوش خبر کوچ کردند پس چرا کلاغ های بد خبر دست بردار نیستند!؟ هرچه آلبوم عکسهایم را می تکانم ؛ فقط پُر است از خاطره هایی با جای خالی … که پُر نخواهد نشد. چگونه اینهمه سال دوام آوردیم در دنیایی که هیچ ضمانتی نداشت. هرچه میگردم در میان اینهمه ساختمان بلند خانه گِلی قدیمی پدری ام را نمی یابم . خانه بماند حتی کسی که میگفت بی تو میمیرم هم مُرد !؟ مادرم را میگویم. ما چه موجودات عجیبی هستیم خانه های گِلی خود را میکوبیم و به دنبال استشمام بوی کاهگل به دورترین نقطه ها درحال سفر هستیم، وقتی حوض داخل حیاط قدیمی مان را خراب کردیم باید فکر میکردیم روزی باید دنبال ماهی توی اقیانوس بگردیم. حالا هی به تصاویر قدیمی نگاه میکنیم وبا یادآوری گذشته حسرت میخوریم. خوشی ها مان جا خوش کرده در چهار چوب قاب عکسهای قدیمی ما . با نگاه کردن به آینه عکسهای قدیمی وپاک کردن این آینه در ذهنم هرچه تصویر واضح تر میشود بیشتر زجر میکشم. به روزهای رفته نگاه میکنم ، به زیبایی رنگها در عکسهای رنگ پریده قدیمی! وای به قَهقَهه های مستانه دیروز وآخ به تَبسم خُشکیده در کنار لبهایمان امروز. انگار خندیدن یادمان رفته. نمیدانم مخترع دوربین عکاسی میدانست اختراعش قرار است چه بلایی سر آدمهای باقی مانده در تصویر بیاورد. بعضی گیسوها را هرکار میکنی از قاب بیرون میزند درست مثل لبخند بیرون آمده مادرت هروز بوقت بدرقه هنگام رفتنت؛ درست کنار درب خروجی اتاق . ناخوشی امروزم کاری کرده بادیدن برخی تصاویر واژه هایم شروع به حزیان کنند. در زمانی خاص ودر مکانی خاص لحظه کوتاهی در قابی کوچک عکسی ثبت شد، آنقدر قدرتمند که شلیک سنگین تپانچه خاطراتش حتی پشت خاکریز ضد گلوله تَجملات دنیای مُدرن به محض اثابت مارا برای لحظاتی خواهد کُشت!؟ سالها ست منتظر عبورمردی از کوچه خاکی مان هستم ، مردی که ترانه های غمگینی برلب داشت وآخر نفهمیدم شب اورا باخود به کجا برد کنار معشوقه اش یا هنوز در راه است وشبگرد جای دیگری… دلم تنگ است ،دلتنگ ،کوچه پس کوچه های زادگاهم ؛من این خیابان های عریض وطویل را نمیشناسم. نمیدانم چرا حاجیِ مُوتوری دیروز امروز پشت ماشین شاسی بلندش دیگر مرا تُوپ وتَشر نمیکند !؟لبخند میزند اما من لبخندش را دوست ندارم ! دیگر واقعی نیست. آخ که بعد از اینهمه نوشتن هوس چای کردم یک استکان چای مخصوص با سماور نفتی ، بهمراه فقط لحظه ای کوتاه مادرم را کنارم … پناه آخری که وقتی در خانه اش را بزنم غرق بوسه ام کند مثل گذشته …
واما کلام آخر ” این روزها خانه نشین افکارمان شدیم در چهار دیواری خاطراتمان
رضا (گلبرار) کهنسال آستانی✍️