اعتیاد یک بیماری نه یک ضعف اخلاقی


زندگی برطبق قوانین خاص خود درجریان بود. اتفاقات زیبا، لحظات دردناک هرروز پربود از مجموعه ای متشکل از شادی وغم ، مرگ ، تجربیات عاطفی واحساسی ؛ آنهم در هرنابهنگام و بزنگاه های خاص زندگی و در کل در جریان بود. اما من سوار بر قایق در هم شکسته بدون پاروی مواد مخدر درطوفان درد ،سرگردان در دریای بیماری اعتیادم بودم. در کشمکش باخود ، مواد مخدر و زندگی ؛ در تولد مشکلات امروزم درجوار مشکلات انباشته شده دیروزم ، وقتی دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم وبه آخر خط رسیده بودم ، در مرز ورشکستگی کامل از لحاظ عاطفی، روحی، روانی، جسمی و… علارغم اینکه هنوز موادمخدررادوست داشتم فقط چند ثانیه کوتاه درهوشیاری نیاز بود تا مرا با این واقعیت روبرو کند که شرایط زندگی من بیانگر آن است ؛ که تمام دلایل به ظاهر منطقی از منظر من برای مصرف مواد مخدر والکل باید دست خوش تغییر وتحولی عزیم گردد چون بانگاهی صادقانه به زندگی اعتیادی م میشد فهمیدبواسطه اعتیاد راه حل مناسبی پیش روی خود نگذاشته بودم برای ادامه زندگی. آشفتگی ظاهری قابل دیدن وآشفتگی درونی که پنهانش میکردم ، خود گویای همین واقعیت بود. واینجا دقیقا نقطه ای بود که باید با حقیقت مشکلاتم روبرو میشدم ،حمل برچسب یک معتاد بر پیشانی در جامعه. راهی نبود جز برداشتن قدم اول آنهم خودداری از مصرف تمام مواد مخدر که تنها راه برای جاده موفقیت پیش رو بود در برابر سالها اعتیادم. دردها به واسطه این سالها دراین نقطه اززمان به من آموخته بود تنهاراه امیدبرای زندگی بدون مواد مخدر وتوقف اعتیاد ، نوعی بازیابی روحی وایجادتحول عمیق در برداشتهای شخصی ام در احساساتم ونگاه به زندگی واقعی است. عجزها مرا وادار به تمایل برای شروع ؛ حرکتی جدید درهمان زندگی که داشتم کرد اما این بار با تغییر در نگرشم. وحالا درشروع با چند سوال چالش برانگیز روبرو شده بودم !؟ چطور خانواده ای که سالها کنارم بودند ومتحمل ضربات ولطمات زیادی بواسطه اعتیاد وسوء رفتار من شده بودندوناامید از هرگونه تغییری درمن بودندوجامعه ای که بواسطه اعتیاد ورفتار معتادگونه ام از آن طرد شده بودم وحتی پزشکانی که قصد کمک به من راداشتند و اما من لابلای نسخه آنها دنبال دارویی برای نعشگی میگشتم ، می توانستند پذیرای من درجایگاه یک درخواست کننده کمک باشند با آن کارنامه مردودی ام. من درگیر مشکلاتی بودم که زائیده دست خودم بود ودنبال مقصر گشتن میتوانست بخشی از توصیف ، توجیح مصرف من باشد.اما قبول این واقعیت عینی ( مشکلات زندگی اعتیادی) را نیز عینک بیماری اعتیاد برایم مشکل می گرداند. احساس عدم درک از طرف دیگران وجامعه ومنحصربه فرد بودن ، توهم تفاوت فاحش من با آدم های اطرافم فاصله ام را زیاد ومرا از حرکت وا می داشت . من جایی میان زندگی اعتیادی گذشته وزندگی درامروز بدون موادمخدر که تجربه آن را نداشتم گیرکرده بودم. در وجود من پدیده ای سالها متولد شده و درحال زندگی ست به نام انکار( دلیلی برعلیه تمامی دلایل) و هر روز در ذهنم تکرار می شود ” امکان زندگی بدون مواد مخدر والکل وجود ندارد. اعتیاد کاری بامن کرده بود درناامیدی مطلق زندگی کنم ومیل غیرمنطقی ادامه مصرف دوباره در وجود من جریان گیرد. انگار من با تمام توانایی هایم وصادقانه ترین تلاشهایم به تنهایی دوباره محکوم به شکست بودم .دوباره وسوسه به مواد مخدر داشت تمام دقایق بیداری مرا اشغال می کردواحساس تنهایی بهمراه ترسی عجیب تمام وجود مرا فرا می گرفت؛ آخ ” که چقدرنیاز به یک همراه که شناخت کافی از شخصیت معتاد گونه من واعتیاد داشته باشد را احساس می کردم. دوست نداشتم یک اشتباه را دوباره وچند باره تکرار کنم و انتظار نتیجه متفاوت داشته باشم.
یک سمت گذشته عریان بامواد مخدر بهمراه دردها ودرگیری های حل نشده وسمتی دیگر ترس از خلاء بزرگ زندگی ؛ زندگی بدون موادمخدر ونبود جایگزین مناسب واحتمالا مجددا شکست دیگری در راه بود.
تا راه جدیدی پیدا شد که امید را در من زنده کرد …

برداشتی از خاطرات یک معتاد

دربرابر معتاد نَفس کمک و دستگیری مورد سوال نیست بلکه زمان وچگونگی آن از درجه اهمیت برخوردار است.
✍️ رضا کهنسال آستانی

نظری بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *