آنچه از دل بر آید لاجرم …
تاریخ انتشار خبر : ۹۴/۰۹/۲۱
درود بر تو ای هشتمین سپیده، اگر از سایه ساران درود میپذیری. باران نیز به عزای تو پاک نیست و بر ما درود، اگر فاصله ی خویشتن تا تو را تنها بتوانیم دید.
ای آفتاب ما آن سوی ذره مانده ایم. من آن پرنده ی مهاجرم که هزار سال پریده است، اما هنوز سواد گنبدت پیدا نیست.
آه که بال کبوتران حرمت، از تیر های زهرآگین خسته است، شکسته است.
ای عرش، ای خون هشتم ، نیرویی دیگر در پرم نِه، که ما را هزار سال نه ره توشه ای بر پشت بود و شمشیری در دست.
رشته ای از زیلوی حرمت، زنجیر گردن عاشقان و سلسله ی وحدت است و خطی که روستاها را به هم می پیوندد.
گل مهره های ضریحت، دل های بیرون تپیده ی ما ، تبلور فلزی ایمان است چنان گسترده ای که جز از حلقه ی ضریحت نمیتوان دید.
تو مرکز وفوری. کشت های ما از تو سبز. تو مدار نعمتی.
شتر از مسلخ به فولاد تو می گریزد ، آهنِ تو پیوند جماد و نبات و حیوان.
بخشش تو اعطای خدای سبحان است.
وقتی تو می بخشی دست مریخ نیز به سقاخانه ات دراز است.
تو ایستاده زیستی. هرچند با میوه ای درختی خمیده مسمومت کردند، اما شهادت تو را ایستاده درود گفت.
و اینک جایی که تو خوابیده ای همه ی کائنات به احترام ایستاده است من با اشک مینویسم شعر من عشقی است که چون مورچه بر کاغذ راه افتاده است.
ای بلند، سلیمان وار پیش روی رفتار من درنگ کن. سپاه مهرت را بگو نیم نگاهی به جای مورچگان بیفکند. تو امامی ، عشق به نماز تو اقامت بسته است و در این نماز هرکس که مأموم تو نیست، مأمون است.
با کلمة الله ، عرفان در ایستگاه حرمت پیاده می شود. دکلمه چون به تو می رسد به دربانی درگاهت به پاسداری می ایستد .
شعر من نیز که هزار سال راه پیموده ، هنوز بیرون بارگاه تو مانده است …
رها


























