در چین و شکند گیسوان عروس شهادت/محمود محمدی
تاریخ انتشار خبر : ۹۴/۰۹/۲۰
خبر را ابوالقاسم بمن داد. گفت عبدالرحیم در سوریه شهید شد.ناخود آگاه فکر و ذهنم رفت بطرف پدرش ابراهیم.صدای ابوالقاسم که در بغض گلویش گیر کرده بود نتوانست ابراهیم رااز ذهنم خارج کند. چرا حالا که رحیم شهید شد من بفکر ابراهیم افتاده بودم ؟!!! ابوالقاسم داشت میگفت حدود بیست روز قبل ،که رحیم میخواست برود با تکفیری ها بجنگد ، بمن گفت “من در سوریه شهید میشوم” . شهید میشوم …شهید میشوم…شهید … شهید ..طنین کلمه شهید در گوشم مرا برد به شب چهل و هشتم دو سال قبل. خواب دیدم در یک سوله ایی ، که انتهایش معلوم نبود ،راه میروم. کسی در کنارم می آمد . فقط صدایش را میشنیدم.به تابلویی رسیدیم. عکس پنج شهید پشت به پشت در یک تابلوی بزرگ بر فراز لاله زاری وسیع کشیده شده بود. همراهم گفت این پنج شهید ،بالاترین درجه شهادت را دارند . خالص ترین شهدای جنگ. مشتاق شدم از نزدیک به آن تصاویر ملکوتی خیره شوم. اولی .. دومی … سومی… چهارمی… نگاهم روی تصویر پنجم گیر کرد . گفتم ” ااااا این که ابراهیم فیروز آبادی است. همسایه ما!!!! او که شهید نشده !!! همراهم گفت ” اما مقام و منزلت او در ردیف این شهداست . از خواب برخاستم . صدای اذان می آمد . وضو ساختم و نمازم را خواندم و حرکت کردم بطرف مسجد سعادت مهر آباد.
از کودکی بیاد دارم خانواده فیروز آبادی و تنی چند از کلاتی های مهر آباد در شب چهل و هشتم حلیم میپزند و خیرات میکنند. من بنا به نذری ،صبح که حلیم آماده میشود برای پخش در کار “کترا زنی ” و هم زنی حلیم مشارکت میکنم.وقتی ابراهیم را دیدم گفتم دیشب خوابی دیدم که اول فکر کردم بمنزله قبولی عمل حلیم پزی شماست .اما بعدا فهمیدم بالاتر از این حرفهاست.وقتی خواب رابرایش تعریف کردم بغض کرد و چشمهایش درقاب بلورین اشکی زلال برایم تصویر ماندگاری را ثبت کرد که از عمق احساس و غبطه او خبر میداد.میدانستم یعنی چه.
در کوچه ما خانواده های مذهبی و خالصی زندگی میکردند.پدرم که عالم درس خوانده نجف بود . حاج محمد تیموری مردی زاهد و مهربان . برادران هراسانی ،خدوم مسجد وخادم اباعبدالله . تجری ها و رزازی وپیروی و منصوری و البرزی که صمیمت را مسحور عمل خویش کرده بودند و فیروز آبادی. مشهدی مرتضی مردی مهربان بود و همیشه برای کمک به اهالی پیش قدم.سحر های ماه رمضان به در ب تک تک خانه ها میرفت واهالی را بیدار میکرد. بچه هایش هم مثل خودش سخت کوش و کارا.کار را دنبال میکردند. ابارهیم بزرگترشان بود. هم کارگری هی او را دیدم وهم بنایی و…بیش از سی و پنج سال است که من هر وقت به حیاط خانه پدری پا میگزارم سیمان و موزاییک حیاط، یاد زحمت و لطف ابراهیم را برایم زنده میکند. انقلاب شد … پایگاه بسیج تشکیل گردید… و ما اولین شاگرد کلاس قران او شدیم و قران را بسبک جدیدی غیر از انچه مادرمان یادمان داده بود از او فرا گرفتیم. بزودی ابراهیم وارد سپاه و جهاد شد. در شیرگاه و جاهای دیگر… و جبهه جنگ… مقیم دائم جبهه… گگه گداری او را در نکا میدیدیم. یک بار آب جوش ریخت روی پای خواهرم. پولی نبود تا به بهداری فرستاده شود .سه روز بعد ابراهیم فهمید… با محمود هراسانی آمدند و خواهرم را به بهداری بردند … پولی هم به مادرم دادند که برای بقیه مخارج دوا ودرمان …ما در عالم کودکی و وضعیت اقتصادی نا مناسبی که داشتیم میتوانستیم این نسیم مهربانی را حس و درک کنیم و حالا که سی و چند سال گذشته از آن صحنه امتحان گذشته بیاد آوریم و همچنان عطر مهربانی آنروز را استشمام کنیم.
زمستان سال ۶۵ که میخواستم از گردان محمد باقر به گردان ویژه شهدا بروم برای دریافت مجوز انتقالی به ستاد رفتم. وقتی ابراهیم را در آن مسند دیدم خوشحال شدم .کفشهایم را در نیاوردم و صدایش کردم که بیاد دم درب.خبطی که هنوز هم راهی برای پوزش از آن درخواستم پیدا نکردم. خندید و گفت من بیایم و خودش جلوتر از کلامش دم درب بود. نه فیس و افده ایی و نه کبر و غروری …صاف و صمیمی مثل بیابان های جنوب کشور.سینه ایی پر از فراخی و گشادگی …
جنگ تمام شد …و درجه ها بر شانه ها نشست .مجاهدان قدر دیدند و بر صدر نشستند… ولی سالها کسی نمیدانست ابراهیم که مسئول ستاد لشکر بود و مقیم جبهه، چه درجه ایی گرفت…وقتی فهمیدم و تعجب کردم دوست نازنینی بود و گفت که هر چه باشد درجه از او شرف یافت . برای او فرقی نمیکند و راست میگفت.و من در آن خوابم فهمیدم …
همه این سالها ذره ایی خطا از ایشان ندیدیم و از فرزندانش . چه ادمهای نازنینی. چه رحمان و چه رحیمی…لبخند مهمان همیشگی لبهایشان و دائم در تلاش و تقلا برای کاری .در مسجد ومحله …در هر مراسم و برنامه ایی .ابراهیم در قامت هیئت امنا و خادم ابا عبدالله و فرزندانش پا به پای پدر پیشتاز خدمت.
من امروز فکر میکنم شهادت رحیم یعنی چه؟ نگویید رحیم برای دفاع از حریم اهل بیت و برای نبرد با تکفیری هایی که خواب اشوویتس برای شیعیان میبینند و با اعتقاد قلبی و با ایمان به درستی کارش رفته بود و شهید شد. که این چنین بود و شربت شهادت گوارای وجودش . نگویید برای انجام وظیفه …بالاتر از این ها
یاد تان هست مقام معظم رهبری در مورد شهید همدانی چه فرمودند. سخنی بدین مضمون که ،حیف است اگر موهبت شهادت نصیب امثال ایشان نشود.
من آن شب که خواب ابراهیم را برایش تعریف کردم این احساس و غبطه او به درجه شهادت را در قاب اشک آلود چشمانش دیدم و فهمیدم.او همه این سالها منتظر بود به به شهدا غبطه میخورد.
فکر میکنم امروز ابراهیم مزد اخلاص خود را از خدای رحیم گرفته است .حیف است اگر این مرد نازنین مدال شهادت و گوی تابناک سعادت را در همین دنیا از خدایش نگیرد.گرچه تا همین جا مقام و منزلتش در نزد اهل اسمان از شهادت کمتر نیست.اما خدا او را بدرجه پدر شهید بودن هم نواخت . خوشا سعادت .خوشا نیک بختی..
رحیم عزیز. خوش آمدی به وطن ، به ایران عزیز، به دیار سر سبز علویان ،به استان لاله خیز و شهید پرور . خوش آمدی به شهرمان ،دیار عالم پرور و شهر سرداران نامی ،خوش آمدی به محله ما به کوچه ما و به قلب ما..



























سخنان ناب و دلنشینی بود . خداوند خیرتان دهد
و انشاالله ما را شرمنده آقا عبدالرحیم نفرماید…
سلام بسیار زیبا توصیف کردی درود بر تمام شهیدان و شهید بزرگوار حرم
حق را به خوبي و به جا نگاشتي. مرحبا و آفرين. حاج ابراهيم عزيز مزد اخلاص خود را گرفت.
متشکر . خوب بود
برادرمحمدی عزیز:دروصف این عزیزدلنوشته های زیبایی فرمودیدهرچی بگوییم کم گفته ایم آقای فیروزآبادی ازبرادران دوست داشتنی وهمکارخوب وبااخلاق-پرتلاش وبسیارمتواضع بودندواززمره…الصالحون والصالحون اولئک المفربون-وازصابرون هستندوازامتیاز دیگر ایشان ازذاکرین وپیرغلامان مسجدسعادت مهرآبادهستند.خداوندبه ایشان وخانواده محترمسان سلامتی وصبرجزیل عنایت وشهید عزیز عبدالرحیم راباعلی اکبرحسین(ع)محشورگردد.