فرشته ی عفّت و همّت والایش

یکی از خلفای عباسی بر اهل بلخ در اثر ندادن مالیات غضب کرد و آن ها را سزاوار عقوبت دید. مردی را طلبید و او را به عنوان فرماندار و حکومتِ آن شهر، روانه کرد و تأکید کرد تا می توانی سخت گیری کن و مردمِ آن جا را در مضیقه یِ مالی قرار ده و هیچ گونه مهربانی بر آنان روا مدار تا به وظایف خود آشنا شوند و به این وسیله مالیات دریافت گردد.
فرماندار که از خود اراده ای نداشت، تسلیم امر خلیفه شد و روانه ی بلخ شد. وقتی به آن جا وارد شد، گفت: من از طرف خلیفه آمده ام و امر است که هر چه زودتر خراج اموال خود را بپردازید و هر کس نپردازد، گرفتار عقوبت است و جای او زندان خواهد بود.
با نشر این اعلامیه، ولوله ی عجیبی میان مردم برپا شد و همه به هم ریختند و شب و روز آرام نداشتند. ضمناً فرماندار زن و بچه همراه داشت، مردمِ فلک زده یِ بلخ، هر چه فکر کردند راه فراری پیدا کنند، نتیجه نبخشید. بنابراین مشورت کردند که به عنوان شفاعت، نزدِ عیالِ فرماندار بروند تا شاید راهِ چاره ای به دست آید و یک مشت زن و بچه ی سر و پا برهنه از این سختی و تهدید راحت گردند.
عده ی زیادی از زنان و بچه ها با حالی آشفته خود را به عیالِ فرماندار رساندند و نزد او اظهار ناراحتی کردند و حوائج خود را بیان کردند. وضع رقّت بارِ بچه های کوچک و زن هایِ بی سرپرست، تأثیرِ به سزایی در روحیه یِ آن زنِ باایمان ایجاد کرد و او با دیدن این منظره پیراهنِ مرصّع به جواهر را، که برایِ مجالسِ عروسی تهیه کرده بود، به شوهرِ خود داد و به جای مالیاتِ مردمِ بلخ، نزد خلیفه ی عباسی فرستاد که او از مردم آن شهر بگذرد. (قیمت پیراهن از مالیات بلخ زیادتر بود.) فرماندار پیراهن را برداشت و به سمت مرکز حرکت کرد و به منزلِ خلیفه رفت و پیراهن مذکور را در مقابل خلیفه گذاشت و در گوشه ای نشست. خلیفه پرسید: این چیست؟
گفت: خراج و مالیات بلخ است. چون مردم از پرداخت خراج عاجز بودند، همسرم این را فرستاد تا از آن ها بگذرید و در نتیجه، مردم آن جا آسوده خاطر باشند.
خلیفه وقتی از این جریان باخبر شد، دانست که مردم در اثر فقر نمی توانند مالیات بپردازند و این زن برای نجات آنان چنین عملی انجام داده است. پس به همّتِ والای او تحسین کرد و دستور داد از مردم بلخ برای همیشه مالیات نگیرند و پیراهن را به آن زن برگرداند.
فرماندار پیراهن را به بلخ برگرداند. زن گفت: من پیراهنی را که نظر نامحرم به آن افتاده باشد، نمی پوشم. آن را بفروشید تا در بلخ مسجدی بنا کنند که مسجد کنونی بلخ از فروش همان پیراهن است! بعد از بنای مسجد، یک سوم آن پول زیاد آمد، آن را در زیر یکی از ستون ها پنهان کردند که هر وقت مسجد به تعمیر احتیاج پیدا کرد، از آن پول استفاده کنند. “۱”
۱- رَحله ابن بطوطه
منبع: سرگذشتهای تلخ و شیرین قرآن، غلامرضا نیشابوری، سید جمال الدین اسد آبادی، سوم، ۱۳۷۶ ش.
گردآوری: الهام زارعی

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *