حكايت سنگ و سنگ تراش…
تاریخ انتشار خبر : ۹۴/۰۳/۶
روزی سنگ تراشی از کار خود ناراضی بود، از نزدیک خانه ی بازرگانی رد میشد، باغ و نوکران بازرگان را دید و گفت: ای کاش من بازرگان بودم. در عالم رؤیا تبدیل به بازرگان شد، تا مدتها فکر میکرد، که قدرتمند تر از همه است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد، او دید که همه، و حتی بازرگانان به او احترام میگذارند، گفت: کاش من هم حاکم بودم، در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و مردم همه به او تعظیم می کردند، احساس کرد نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد، نور خورشید قدرتمند است، پس خورشید شد و بر زمین تابید، اما ابر بزرگ و سیاهی آمد و جلوی تابش او را گرفت، با خود فکر کرد که ابر از او قویتر است و او ابر شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را این طرف و آن طرف ها داد. آرزو کرد باد شود، و باد شد. ولی وقتی به صخره ی سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت، با خود گفت که سنگ قویتر است و صخره شد.
همانطور که با غرور ایستاده بود، صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود، نگاهی به بالای سر خود انداخت و سنگ تراشی را دید، که با چکش و قلم به جان او افتاده.
به نقل از خادم امام رضا (ع)، حاج آقا رضوی
مسلمان شیعه از ایران


























