راز شهید ۲۱/سردار شهید سید علی دوامی
تاریخ انتشار خبر : ۹۳/۰۴/۲۸
سید علی دوامی به سال ۱۳۴۶ در ساری متولد شد. سید علی ۲۱ سال بعد ، به سال ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی شلمچه ، در لباس سربازی نهضت حضرت روح الله بال در بال ملائک گشود. او در زمان شهادت ، جانشین فرماندهی گردان مسلم ابن عقیل از لشکر ۲۵ کربلا را بر عهده داشت. بی شک زندگی کوتاه این شهید عزیز ، سرشار از نکته های آموزنده و جالب توجه است اما تنها یکی از آن ها است که سید علی را در میان اهل دنیا شاخص تر از سایر همرزمان شهیدش می کند. او در ۲۱ رمضان به دنیا آمد و در ۲۱ رمضان به شهادت رسید. نامش هم «علی» بود. بعضی ها اعتقاد دارند ، این که در زمان شهادت هم ۲۱ سال داشته است ، حلقه دیگری از همین نشانه ها به حساب می آید.الله اعلم. به بهانه قرار داشتن در ایام شهادت مولا امیر المومنین (صلوات الله علیه) که سالگرد شهادت سید علی دوامی هم هست ، نگاهی می کنیم به تعدادی از تصاویر به یادگار مانده از او که از پایگاه رزمندگان شمال برداشت کرده ایم. این عکس ها تنها بخشی از جمال زیبای شهیدانی چون او را به نمایش می گذارد. حقیقت آنان جز در میان آسمانیان شناخته شده نیست و شاید زمانی که این سید ، در رکاب مولایش بازگردد تا انتقام خون شهدای کربلا را بستاند ، بخش دیگری از زیبایی روح بلند او آشکار شود. خدا را چه دیدی ، شاید آن روز هم ۲۱ رمضان باشد.











مولا مدد خادم دربار تو باشم…
دو رازدار، یکی سیدعلی دوامی و یکی همسنگر همشهری اش سید مجتبی علمدار، یکی در راز ولادت و شهادت در ۲۱ رمضان و ۲۱ سالگی و دیگری در راز ولادت و ازدواج و جانبازی و شهادت ۱۱دی، و البته هر دو در گردان مسلم بن عقیل(ع) متجلی و سند رشادت جوانان ایران اسلامی و مازندران ولایتمدارند، رازهایی که شاید هرگز برای ما فاش و تفسیر نشوند……
سردار شهید سید علی دوامی که در ۲۱ رمضان ۱۳۴۶ در شهر ساری دیده به جهان گشوده بود، در ۱۸ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷ مصادف با ۲۱ رمضان و در ۲۱ سالگی، در خاک مقدس شلمچه به فوز شهات نایل گشت تا “سردار راز ۲۱” لقب بگیرد و ما بدانیم که تولد رمضانی، وقتی با تفکر آرمانی و زندگی ایمانی و مظلومیت نسلهای آسمانی توام شود، با شهادت رمضانی پیوند می خورد تا سید علی در روز شهادت مظلومانه مولا علی(ع)، علوی و عالی شده و به ملکوت اعلی نایل شود. و امروز دفتر زندگی آسمانی سردار راز ۲۱ را در سالروز شهادتش از زبان شال سبز سید که همیشه همراه او بود، ورق می زنیم، شال سبزی که کمربند خورشید بود:









رازهایی ناگفتنی
راز کودکی که خیلی زود بزرگ شد، راز پسری که مادرش بعد از سال ها آرزو، او را در کنار دو دخترش می دید.
راز آرزویی که در سحرگاه ٢١ رمضان، مثل طلوع خورشید . راز سیدعلی کوچک، راز پروانه ای که امروز هم دور از لنز چشم های مردم ،پرواز را رها نکرده است. و یک سینه سخن را نمی توان در سطرهای بسته ی کاغذ جای داد. و شاید باید گفت ، که وصف خورشید بدون لمس آن ناممکن است. اما چه باید کرد که نا گفتن، آغازی است برای نرسیدن وهم پایانی است برای یک راه باقی مانده. شاید هم کسی حرف یک تکه پارچه سبز را باور نکند ولی… ولی لااقل برای خودم که هر روز با نبودن علی ، آب می شوم و تاروپودهایی که بی تابی علی،نایی برای در هم کشیدنشان باقی نگذاشته و هر روز ظریفتر می شوند ،بی اثر نباشد و هم شاید یک نفر پیدا شد که برای درک خورشید، شبیه مهتاب،شب های شهر را روشن کند، همراهم باش… همراهم باش تا در این چند گام، چند نفس ،تا سیدعلی پرواز کنیم. راستی وضو گرفته ای؟!
فصل دوم: طلوع یک خورشید
روایت، روایت مادرمهربانی است ،که ازخداخواسته بوداگرپسری هدیه اش کرد،نامش را علی بگذارد، بی تابی یک دل برای یک آرزو، و رحمت کریم اگر با هم گره بخورند، و دست های نیاز ، خالی برنگردد،چیزی شبیه پرواز اتفاق می افتد،چیزی شبیه معجزه
و همین آرزوی یک مادر بودکه،دم دمک سحر٢١ رمضان،گریه های کودکانه پسربچه ای،سکوت شب شهر را به هم ریخت، هیچکس شک نداشت که علی همپای آرزوهای مادر،اسمش را با خودش آورد. این حقیقت را می شد از چشم های ذوق زدﮤ مادری خواند که طفل در درون را با زمزﻣﮥ قرآن و کمیل آرام می کرد.
آسمان عجب جشنی گرفته بود. آن شب چشم های آسمان پس از سال ها از شوق مثل دانه های برفی که می بارید، ذوق زده بود. آسمان چادر سفید سر گرفته بود وآمده بود برای تبریک. اما کسی نفهمید این چه رازی است که ٢١ سال بعد شبی که خاک ، بزم میزبانی جسمش را برپا کرده بود. حتی،سالگرد او نیز نذر شادی روحش ،دست آسمان برف خیرات می کرد!؟ بگذریم، هنوز که وقت این حرف ها نیست. حالا حالا ها باید با من همراه باشی!! ، انتظار نداری که یک شال کهنه ، ﻫﻤﮥ حرف هایش رایک جا برایت بگوید؟ اما شاید برایت جالب باشد که بدانی کودک قصهٴما، در کودکی هم بزرگ بود. این را می شد از تلاطم قلب علی کوچک پس از روضه ها فهمید. وقتی که لا به لای شیرین زبانی هایش ،در راه بازگشت از روضه ها به مادرش می گفت:ای کاش من هم کربلا بودم!! واژه ای شبیه به همان ذکر قدیمی بچه هیأتی ها؛یا لیتنا کنا معک… چقدر زیباست، و چقدر زیباست اگر آرزوهای کودکیِ مادری از زبان کودکش شنیده شود. بارها از مادرش شنیده ام،اینکه او،مادرش نیست! یعنی هم مادرش هست و هم نیست؛ می گفت علی، مادرش زهرا(س) است، و من هم خادمه ی خانم.
اگر مهلت بدهی، رازهای سر به مهر دیگری را برایت خواهم گفت. تا ارتباط واژه هایی مثل؛ سیدعلی، زهرا(س) و زخم پهلو را راحت تر درک کنی. ماذنه ها مجال گفتگوی بیشتر نمی دهند، باقی حکایت باشد برای بعد، چرا که این تارهای بی نوا عادت کرده اند، این ساعت ها که می رسد،با آب وضوی علی سر کنند و بگذار در این داغ بمانیم که سال هاست از آن قطرات نورانی آب خبری نیست.به مرام اهل معرفت، در این داغ تنهایم بگذار… .
فصل سوم: شوق پرواز
از کودکی هایش خیلی چیز شنیده ام! از وقتی که در کودکی نمازش را همان اول وقت می خواند، حتی برای نماز صبح خودش بیدار می شد و از همان کودکی روزه دار بودن را خیلی دوست داشت، همان کلّه گنجشکی های علی، پرواز در افق رمضان را به او آموخت. شاید برای کودکی مثل او آن پرواز عجیب باشد، کودکی پرشور و پرتحرک که بعضی وقت ها امان همه را می برید. مادرش می گفت:«یک روز ، مرا به دنبال خودش ، از این سو به آن سو می کشاند، ولی بالاخره گیرش آوردم، خواستم تنبیهش کنم ،دستم را بالا بردم و…، آرام آرام،پایین آوردم، سرش را نوازش کردم و هیچ وقت دلم نیامد علی را تنبیه کند.
خوب درس می خواند یک بار هم قرار بود که امتحان بدهد، همه متعجب شدند، از شیطنت های علی عجیب تر برای معلمان این بود که حالا علی ٧ ساله،جلوتر از هم سن و سالانش،کلاس دوم است. همیشه یک قدم جلوتر بود، این را می شود از دوستانی که مانده اند پرسید. اول دبیرستان،اول عاشقی بود، اولِ شور ، حالا دیگر نمی شد او را روی زمین شهر بند کرد،
آغاز رفتن بود، این را دیگر همه فهمیده بودند.
و رفت،… . سنگر مدرسه برای علی دیگر کوچک بود، علی١۴ِ ساله، دنبال جای بزرگتری برای تمرین پرواز می گشت. او باند پرواز را پیدا کرده بود. کردستان آغاز راه بود… ١۴ سال داشت که از مادر خواست لباس سربازی برایش بخرد. داشت همه را آرام آرام برای رفتن آماده می کرد. از کودکی علاقه اش به پاسبانی و درجه داری معنای خاصی داشت
بسیجی بود؛ اما روزهای آخر به اجبار دوستان وارد سپاه شد.
می گفت: «امام فرموده:بسیج لشگر مخلص خداست،من بسیجی بودن را بیشتر دوست دارم.» چه باید می کرد؟ اقتضای جنگ بود. باید لباس سبز عاشقی را می پوشید. دیگر هم نمی شد با لباس هلال احمر و بادگیر ، دیگران را سرگرم کرد ، اطلاعات- عملیات قوانین خاص خودش را داشت.
شده بود نیروی دست راست شهید طوسی ، مرتضی قربانی به او خیلی اعتماد داشت . از طرفی هم جانشین گردان مسلم (ع) بود که برای خودش مسئولیت بزرگی بود.
آن قدر تعهد داشت، که از پول خودش گاه برای دختر بچه ها روسری می خرید، از همه بیشتر علاقه اش به روضه ها بود. آن روز ها خانه را آب و جارو می کرد، حتی کوچه را! می گفت باید از اهل روضه استقبال کرد. او می فهمید که صاحب عزا مادرش زهرا(س)است. بعد از مراسم می آمد واز مادرش سراغ صحبت های خانم سخنران را می گرفت. حق داشت ، وقتش تنگ بود و شوقش برای پریدن فراوان.
کودکی که در جشن انقلاب شهر را آذین می بست همان کسی بود که آخر وصیت نامه اش نوشته بود: فدایی امام،سید علی دوامی… .
فصل چهارم: فصل وصال
از اینجا حکایت روزهای آسمانی من شروع می شود. روزهایی که یک تکه پارچه سبز، شال و سر بند یک خورشید شد، روزهایی که من و سیدعلی را به هم رساند. روزهای خوب وصل، مادرش عازم شهر خدا بود. درخواست علی، پارﭼﮥ سبزی بود. و همان اولین چیزی که مادرش در بازار مدینه خرید.
یادم نمی رود، اول به بقیع برد مرا به بوی خاک بهشت عطرآگین کرد. خاک بقیع، هنوز بوی روضه می داد ، بوی سوختن و سیلی خوردن ، بوی غربت یک امام ، بوی جگر های از از زهر آتش گرفته و …خاک مادر عباس(ع) ، حکایت دیگری داشت.
حق هم همین است، اگر قرار باشد علی غواص های والفجر ۸ را آموزش دهد و از آب وحشی اروند عبور دهد، باید از مدینه و عباس (ع) مددی می داشت!
وقتی برگشتیم ،مادرش آذینم بست، یک شال و چند سر بند،تمام آرزوهای مرا تصویر کرد.
غرور تمام وجودم را گرفته بود. من و سیدعلی، در یک مصراع از شعری بلند؟! بعدها سربندی از من به مهرداد رسید، مهرداد علی بابایی؛ دوست صمیمی اش بود. بعضی ها می گفتند که این ها با چشمهایشان با هم صحبت می کردند.
او هم تک پسر بود، او هم عاشق بود و پرواز کردن را آموخته بود و پرکشید.
و گویی قسمت من بود که سربند کبوترها باشم. یادم هست! لحظه هایی که علی دست در من می انداخت و شب ها بدون سلاح روی خاکریز، قدم می زد، ذکر می گفت و گام بر می داشت، اشک می ریخت و خاکریز را معطر می کرد، آن شب خیلی حالش گرفته بود.
به یکی از دوستانش گفته بود که شاید امشب شهید شوم؛
او هم با خنده جواب داده بود:« تو !؟
تو که یک گردان آدم توی قلبته (کنایه از این که خیلی ها رو دوست داری)
تو شیشه خورده داری! شهید نمی شی!»
غافل از اینکه دوست داشتن بنده های خدا، بخشی از محبت به خداست.
خیلی ناراحت شد، مروارید درخشان اشک در آن سیاهی شب درخشید و روی صورتش سُر خورد و و از گوشه محاسن زیبایش، افتاد روی خاک.
و آرام آرام،در تاریکی شب،روی یک سجاده قدیمی، پرواز کردن را با بوی تربت تمرین می کرد. یادم هست! حتی آن روز، نزدیکی های خرمال عراق، دست در گریبان بعثی ها تن به تن می جنگید. دوستانش همیشه توی کارهاش می ماندند.
یا آن روز که نزدیک بود اسیر شود. حکایت خود را روی بند قنداﻗﮥ تفنگش نوشته بود! «یارا، جگر شیر نداری سفر عشق مرو»
فصل پنجم: وارث حماسه
عملیات والفجر۸؛ محمود نیکدوز،دایی اش، شهید شده بود، لباس او را پوشیده بود و با آن میجنگید، حتی آن طرف اروند، مدتی هم از من و او کسی خبری نداشت، آن روز ها در خانه،همه گمان کردند علی هم شهید شده، همه مشغول مصیبت محمود،اما در فکر علی؛ شاید هم عده ای خودشان را برای شهادتش آماده کرده بودند…..دیدند از دور، از سرکوچه ،آرام آرام می آید، اما از آمدنش عجیب تر، لباسش بود! می شد حدس زد که کلی ترکش با خودش آورده، زخمی شده بود .
پیراهن سفیدش همه را به شک انداخت، فکر کردند او نمی داند، خواستند یک طور متوجه اش کنند، که خودش گفت: می دانم( دایی) محمود شهید شده… گفتند:اگر می دانی؛ چرا سفید پوشیدی؟ گفت:«شهید (شدن) عزا ندارد»
می گفت:«اگر شهید شدم،کاری نکنید که مردم فکر کنند پشیمان شده اید،همه که دوست نیستند‼» همان موقع مادرش قربانی کرد! عادت داشت،هربار که علی بر می گشت قربانی کند، آن روز یادم هست،علی گفته بود:
«مادر جان،این قدر قربانی نکن،همین کارها را می کنی که با این همه ترکش شهید نمی شوم!» و مادرش که اشک شوق مردمک چشمانش را در آغوش گرفته بود، گفت: «دوست دارم شهید بشوی ولی نه مفت و راحت، باید حالاحالاها از دشمن بکشی!» سیدعلی هم که همیشه جوابی آماده درآستین داشت،با لبخندی سرشار از هیبت خودش را جمع و جور کرد و یک طوری که تکبر هم نشود،گفت: «مادر نزاییده کسی بتواند مرا بکشد،مگر کالیبر٦٠ ،چون نامرد است و صدا ندارد.» راست می گفت، کالیبر٦٠ همان سفیر پرواز علی بود؛ همین هم شد…نمی دانم چرا از هر طرف می روم به پرواز می رسم، گویی لب های ناتوانم آبروی کلام عاجزم را نمی خرند، شاید باید آرام گرفت، حال فرصتی برای آرامش نیاز است. می ترسم حرفهایم ناگفته بماند، مجالی بده تا نفسی تازه کنم!
فصل ششم: تولد دوباره
آرامش، واژﮤ سنگینی است،
آن هنگام که قرارشود، در کنار تلاطم هجران، چهرﮤ پریشان اما صبور مادری نظاره گرت باشد، و در میان تاروپود خسته از فراق، به دنبال فرزندش بگردد. مادری که روزها وشبهایش، با علی طی می شود. علی با او می نشیند و برمی خیزد. با او صحبت می کند وقت بیداری و هنگام خواب با اوست، او عکس های علی را عضوی از بدنش می داند، سالهاست که آنها را در قاب های محبت روی دیوار خانه نشانده است.
و در جواب طعنه ها می گوید: «اگر یکی از آن ها نباشد گویی عضوی از من جدا شده.» مادری که خاطرات کودکی علی را همراه ﻫﻤﮥعمر او بارها برایم گفته است، آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که گاهی می شود حضور مستقیم علی را در مقابلش به وضوح دید. مادری که نقل علی از زبان او زیباتر است. هم او که ،خودش علی را به آغوش کشید، آخرین بار خود، او را درمیان قبر رها کرد و با کوهی از آلام و تلاطم آمال بیرون آمد. او در حسرت نگاه مهربان سیدعلی،روزها را در کنار او و شب ها را در خواب های شیرینش که خواهم گفت؛با علی می گذراند.
روزهای آخر، به سفارش علی رفته بود مشهد، گفته بود: «شما برو مشهد من هم از همان طرف می آیم» اورا به بهانه زخمی شدن علی برگرداندند، صبر کرد تا موقعی که روزه اش تباه نشود،برگشت، می گفت علی برای نمازو روزه رفته است،
این مادر و فرزند ، همه چیز رمضان را فهمیده بودند،
اما هنوز حکایت، حکایت دیگری است !
قبل از بازگشت، بهشت هشتم،بهترین ملجأ بود، نزد امام رضا(ع) رفت، قسم به جان جوادش داد، تا رد نکند، و گفت وخواست، که او را در این میان یاری کند، که نگرید، که بایستد، که نبارد ابر چشم هایی که یک عمر نظاره گر تنها پسرش بود، علی٢١ ساله، که روزی سحرگاه ٢١ رمضان هدیه گرفته بود. اینک در غروب ٢١ رمضان پروازش را به خاطر می سپرد، همه مانده بودند، سفرﮤ عقد مهیا بود! ، می گفت علی به آرزویش رسید، پس باید شاد بود. مولودیه خواندند
علی را در کنار سفرﮤ عقدخواباند و هیچ اشک نریخت، همه گفتند شوکه شده ولی او می دانست، می دانست امام رضا(ع) به عهدش وفا کرده است.
دیگر نیاز نبود مثل سال های حضور در جبهه، تولدش را با تلگراف تبریک بگوید،
همان جا روی قلبش نوشت :
علی جان ، تولدت دوباره ات مبارک !
فصل هفتم: شهد شهود
مادر، روزهای زیبای دیگری را هم به یاد داشت و می گفت :
«همیشه روزه می گرفت، یک وقت که با دوستانش آمده بود خانه، برای آن ها غذا آوردم، او برخواست، و آرام گفت: چرا برای من نیاوردی؟ گفتم:مگر روزه نیستی؟ گفت: چرا، ولی نمی خواهم دیگران بفهمند.» می گفت:«پیراهن که برایش می خریدم؛ از مسجد جامع که بر می گشت،می دیدم عوض شده. علتش را می پرسیدم،می گفت: یکی خوشش آمده هدیه اش دادم؛ ضبط صوتی که برایش خریده بودم را داده بود به دوستانش، می گفت:آنها بیشتر نیاز دارند. بعد از٢١ رمضان آن سال تازه فهمیدیم چند خانواده را سرپرستی می کرد. یکی از شب ها، نیمه شب، دیده بودم که با صورت و سینه، روی زمین افتاده، چند بار صدایش کردم، علی…علی… جوابی جز سکوت نشنیدم، باز هم صدایش کردم ، گویی روح از بدنش جدا شده بود ، اما سکوت اتاق شکست ، و او که عادت به پرخاش نداشت، فریاد زد: آه خرابش کردی،
گفتم:چی را خراب کردم؟گفت:نماز را خرابش کردی،گفتم:خوب،دوباره درستش کن، گفت:همین؟!»



ماجرا، حال عاشقی است که به یک پلک زدن توان فراق معشوق ندارد! یکی می گفت،وقتِ سینه زنی، میان ذکر حسین(ع) ، فریاد می زد:«یااباالفضل(ع)»، بعد از مراسم از او پرسیده بود:«علی آقا، بین ذکر حسین (ع)، چرا شما نام عباس (ع) را فریاد می کردی ؟» در جواب می گفت:«بدون واسطه نمی شود ارباب را صدا زد» همرزم دیگرش می گفت:«شما علی را نشناختید، او یک عارف بود. یک نصفه استکان اگر سهمیه ی آب داشت، آن را هم وضو می ساخت.» پا برهنه در میان دسته ها می رفت و خدمت می کرد، و نتیجه ارادتش ، زخم پهلویی بود که از مادر به ارث برده بود.
فصل هشتم: راز ۲۱
هر آنچه می خواهید، بخوانید ، اما این روایت را بیش از این طلب نکنید که همین مقدار هم برای جان دادن کافی است !
هر کار کردم، با خودم کلنجار رفتم، اما نشد… پاک نشد، اصلا از یاد رفتنی نیست، این چه داغی است که در این دل نشسته است، فریاد تاروپود، ضجه ی ثانیه ها، صیحه ی سکوت، زمزمه ی آسمان، همه و همه یعنی اینکه، این فصل،فصلِ فصل است، و نوبت به روایت جدایی رسیده است، جدایی برای دو یار، یکی سرشار از اوج و سرگرم پرواز ودیگری گرفتار حسرت ، یکی حصار جاذبه را شکست و آنقدر بالا رفت تا به اوج ِ اوج رسید؛ و یکی ماند تا آرامش قلب شکسته مادری باشد، یکی بالا و یکی پایین، حکایت تلخ این ماجرا، حکایت غریبی است !
داستان آخرین٢١ رمضان سیدعلی، نمی دانم اسرار پیدا ونهان، چگونه در چارچوب زبان و زمان می گنجد، داستان گُردانی که قراراست ١٩رمضان برگردد، چرا تا ٢١رمضان باید می ماند و زمین گیر می شد؟ و مردمی که همه می دانستند او رفتنی است، خودش، مادری که در شهر است، دوستانی که پشت خطند، و یارانی که همراه او بودند، این را می شد از حرکات آنان فهمید.
وقتی آب وضوی سیدعلی را تا دم سنگر می بردند! گویی این حادثه را با بلندترین صدا فریاد کرده بودند تا همه بشنوند.
بالاخره غروب ، وقتی خبر آوردند که باید برای شناسایی نیرو اعزام شود ، خودش داوطلب شد ، یک نفر هم با او راه افتاد ، همین طور که می رفتند ، جلوی چشم بچه ها، هیچ کس چیزی نفهمید ، همه گرد و غبار می دیدند،
«مادر نزائیده کسی بتواند مرا بکشد ، مگر کالیبر شصت!»
«کالیبر شصت، نامرد است ،چون صدا ندارد»
صدا نداشت، اما وقتی اثابت کرد، صدای همه را بلند کرد، از بین آن همه خمپاره، چرا کالیبر شصت؟
چرا ماموریت گُردان مسلم، غروب ٢١رمضان تمام شد؟ گردانی که قرار بود ۱۹ رمضان برگردد، چرا تا ۲۱ رمضان زمین گیر شد؟
سؤالاتی که گویی هیچ کس جوابی برای آن ندارد، جزکالیبر۶۰ …آنقدر باید می ماندند تا…
سید علی،« من کان لله ، کان الله و له » را برای همه ی چشم هایی که از بهت و اشک لبریز بودند و وعده اجابت شده او و خدایش را می نگریستند، تفسیر کرد!
هر که برای خدا باشد، خدا برای اوست!» و سیدعلی انتخاب شده بود. هیچ چیز گویاتر از این خبر برای بچه های گردان نبود، خون، سیدعلی، پرواز و ٢١رمضان.
می خواهی چه چیز دیگری از من بشنوی؟
بله، همه اش چندترکش ریز از آن خمپاره بزرگ، آن هم برای سینه و پهلوی او. می خواهی بشنوی که نمی توانستم با آن همه خونی که روی من می ریخت همه جا را ببینم؟
می خواهی بدانی که هرچه فریاد زدم، صدایم لا به لای هلهله ملائک گم شده بود؟
دست از روی دلم بردار!
این همه راز را چگونه برایت فاش کنم؟
و رازی که سر به مهر خواهد ماند،رازِ بیست و یک است!
فصل نهم: رویاهای صادقانه مادر
شاید سایه ها تکرار آفتاب باشند اما سیاهیِ چهرﮤ آنها بیننده را به اشتباه بیاندازد، شاید رویاها، مفهومی جدید از بیداری است، شاید مجاز خود واقع است. و شاید دیدن یک عزیز در خواب، پیامی جدا از مجاز داشته باشد، هرچه فکر می کنم، می بینیم سایه های خاطره، که در خواب یک مادر از فرزند می آید، خود می تواند نمایی کامل از یک فریاد در گلو مانده باشد. روزهایی که مادر سیدعلی در تلاطم از خواب شب پریشان است. روزهایی که یک جلوه از رخ یار در جام افتاد و… مادرش داستان های فراوانی از رویاهای صادقانه با علی را در دل ذخیره دارد، رویاهایی که هر گوش، شایسته شنیدن آن نیست… .
از آن شبی که علی را در باغی زیبا دید، می گفت:«روزی دلم خواست که علی هم با من بود از این میوه ها می خورد، خیلی دلم گرفت، درخواب علی را دیدم، دستم را گرفت و مرا به باغی خُرّم برد، گویی بهشتِ رویاهایم را می دیدم، گفت:مادرجان شما هرچه می خواهی بخور، اینجا هرچه بخواهم برای ما فراهم است، ببین الان من سیب می خواهم، گفت:«دیدم شاخه هایی پر از سیب های سرخ برای سید خم شد و او از آن سیب های سرخ و آبدار خورد و شاخه برگشت وبعد انگور و …»
می گفت:« شبی دیگر در خواب دیدم که با من در خیابان قدم می زند، اما در و دیوار پر است از عکس های او که زیرش نوشته :شهید سید علی دوامی، خیلی نگران بودم که او عکس ها را نبیند، تا سرش را بالا می آورد، با او صحبت می کردم، سرگرمش می نمودم. یا اینکه شبی، از مشهد آمده بودم و برای بعضی از آقایان و اقوام سوغاتی گرفته بودم، در خواب علی را دیدم و به من گفت: مادر خرید کردی؟ گفتم: بله، چندتا جوراب گرفتم، دست برد و رنگ طوسی را انتخاب کرد و گفت مال من، تازه یادم آمد شهید شده، از خواب بلند شدم،تعبیرش را سؤال کردم، گفتند: اگر می خواهی چیزی بگیری ، برای او هم بگیر ولی بده به دیگری.
یا شبی در مشهد بودم، به خوابم آمد و گفت: فلانی، اعصابم راخورد کرده. بعد برگشتم(از مشهد) ، دیدم، همان بندﮤ خدا مسؤل پروژﮤ بازسازی قبور شهداست، کنار قبر علی را طوری کنده اند که آب به قبر نفوذ کرده است.» و می گفت از روزهایی که در بیداری ها هم علی با اوست. با او هم نفس است، می گفت: «می ترسیدم همراه بقیه کاروان، به حرا بروم، گفتم علی و محمود برادرم را صدا بزنم، از آنها خواستم کمکم کنند، بعد بدون هیچ کمکی از دیگران توانستم همپای کاروان، حرا را هم زیارت کنم.»
بارها خواستم به مادرش بگویم من هم خاطرات فراوانی دارم که هیچ کس نشنیده، ولی هربار که خواستم لب باز کنم، به یادم آمد که: هرکه را اسرار حق آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند.
آنقدر احساس تنگی می کنم که نفس کشیدن برایم مشکل شده است. نبودن علی ، فریاد های سینه ام را بیشتر می کند، علی نه این همه بود و نه این همه علی بود. علی، روایتی از وفای به یک عهد بود. و مصداق کامل، اوفوا بعهدی اوف بعهدکم او پردهای حجاب را کنار زده بود و به وجه الله نظاره کرد. فرزند همین شهر بود، همین آب و هوا، همین خاک وهمین کوچه ها، او و سید مجتبی علمدار و خیلی های دیگر که به گفته یکی از همرزمانش ، تعجب همگان رابر می انگیختند، آن هنگام که بشاشیت و طراوت روزشان را نمی شد با اشک و ناله شبشان یکجا پذیرفت و ثابت کرد که کمال منحصر به زمان و مکان نیست،
جامانده ای بود از قافله ی عاشورا، که حصار زمان، تنها مانع او بود و سرانجام شکسته شد. نشان داد که مرگ، بازیچه ی دست خوبان است. نشان داد لا به لای همین کوچه ها هم می شود شهادت را دشت کرد، تنها باید میان خود و خدا ، فاصله ها، حجاب آفرینند. میان عاشق و معشوق ، هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز!
اینها داغ مانده به تار و پود شال سبزی بود که امروز، تسلای دل مادری مهربان و دلسوز است. امروز خانه سیدعلی، روایتخانه ی همان عاشقی است، از آن دختری که بیماری لاعلاج خود را با غبار مزار علی شفا می گیرد، از آن حاجت های اجابت شده ای که خانواده های شهدای دیگر، از علی روایت می کنند.
یادم هست خواهر شهیدی به مادر سیدعلی می گفت: «پدرم را در خواب دیدم و می گفت؛اینجا اجازﮤ رفت و آمدها را سیدعلی می دهد!» چه کسی فکر می کرد کودک کوچک شهر، روزی آنقدر بزرگ شود که بهشت پیش او کوچک باشد؟ می شود تمام مراتب سلوک را در تجلی عرفان جهادی اصحاب حضرت روح ا… مشاهده کرد.در مرام این چنین عرفانی ، انزوا، معنایی ندارد و درست وسط میدان مبارزه، خانقاه خویش را علم می کند. در چنین مرامی، شهید بودن، پیش شرط شهادت است، باید آنقدر آفتاب گردان باشی که نگاهت تنها به خورشید باشد،تا راه را گم نکنی.
نمی دانم راز بزرگی علی را کسی می فهمد یا نه؟ چیزهای که از سیدعلی دوامی، شهید سید علی دوامی ساخت؟
ما و لیلی همسفر بودیم در صحرای عشق او به سر منزل رسید و ما هنوز آواره ایم!
موسسه فرهنگی علمدار صبح شهرستان ساری/محمد علی رضاپور
۱CM | باجـــی |
غربت شلمچه
از دل زخمهای شلمچه می آیم ! زخمهای عاشق و پرپر گشته ای که نخلهای نگاهم را
در حماسه ی کارون رویانده است…
لاله های مهاجری دیده ام که در فصل خزان ، آنجا که عشق معما شد ،
از چشمان ملتهب بهار دمیدند.
سلام بر حماسه های سرخ ، که آفتاب را به سجده وا داشت.
۱CM | باجـــی |
بسم رب شهداء
دلم برا جمع باصفای بچه بسیجی های ناب و مخلص تنگه
آخ ! قربون صفاتون . قربون مهربونی تون .
آخ که چقدر دلم گریه میخواد.چقدر خسته ام.
چقدر عمرم بیهوده داره میگذره.چقدر بی شما بودن سخته بچه ها.
قربون او خنده هاتون که وقتی رو لباتون مینشست تمام عالم و یادمون میرفت.
قربون اون اخلاصتون.



























ان شاء الله ماروهم بطلبه