حاج حسین بصیردر آرزوي شيبالخضيب شدن
تاریخ انتشار خبر : ۹۲/۰۲/۵
آرزو دارم که خانوادگي به شهادت برسيم تا وقتي که جنازه ما را به شهر فريدونکنار ميآورند، مردم به خود آيند و صفوف جبهه را خالي نگذارند.
فرمانده اي که آرزو داشت خانوادگي به شهادت برسند
خورشيد عاشورا در کرانه افق ناپديد شد و در غروب روز ۲۴ دي ماه سال ۱۳۲۲ در شهر فريدونکنار از ديار علويان مازندران در دامان مادر سيدهاي ماهي به نام «حسين جان» متولد شد. علمداري را در مکتب پر مهر سيدالشهدا(ع) آموخت، سرانجام پس از ۴۵ سال خمپارهاي دربهاي بهشت را به رويش گشود و حاج بصير «قائم مقام لشکر ويژه ۲۵ کربلا» از قلههاي ماووت براي خود کربلايي ساخت و در عمليات کربلاي ۱۰ روز دوم ارديبهشت ماه ۱۳۶۶ به ايوان ملائک پرواز کرد و اندوهي بزرگ بر دل جاماندگان سايه افکند.
مطالب زير به مناسبت سالروز عروج ملکوتي اين فرمانده دلير سپاه اسلام براي مخاطبان نگاشته شده است.
در آرزوي شيبالخضيب شدن
همسر شهيد از آخرين ديدارش با حاج بصير ميگويد: آخرين روزي که پيش ما بود، به او گفتم:
– «حاجي! موهاي سر و محاسنت خيلي بلند شده، کمي آن را اصلاح نميکني!؟»
او گفت:
– «ميخواهم سر و صورتم را حنا بريزم، برايم آماده ميکني؟»
گفتم:
– «من اصلاً از رنگ حنا خوشم نميآيد.»
دوباره گفتم:
– «حاجي! محاسنت بلند است. نميتراشياش؟»
در جواب حاجي گفت:
– «نه. اصلاً ميخواهم که خون سرم با محاسنم درهم آميخته شود».
اين را گفت و از همه خداحافظي کرد و براي دختر دو ماههاش دعاي وداع خواند و بعد به منزل مادرش رفت.
جانماز مادر پهن شده بود وسط اتاق و مادر ميخواست نماز بخواند. حاج حسين به مادر گفت:
– «مادر جان! حاجتي دارم، بگذار اول من نماز بخوانم بر روي سجادهات».
او نمازي که بوي شهادت ميداد را به پايان رساند و براي حاجتش دعا و گريه کرد. به مادر گفت:
«دو رکعت نماز حاجت خواندم. چون سر سجاده تو نماز خواندم، خدا حاجتم را ميپذيرد».
مادر هم براي او دعا کرد که پسر به حاجتش برسد.
حاجتِ پسرش شهادت بود و مادر اين را نميدانست. او خداحافظي کرد و رهسپار جبهه شد و بعد از مدت کوتاهي غروب بهاري ارديبهشت ماه، غروب غمباري براي همه دلدادهگانش شد.
وقتي پيکر غرق به خون حاجي را آوردند تمامي سر و صورت حاجي به خون خضاب شده بود.
اين بار به اربابم ميرسم
يکي از همرزمان حاجبصير نقل ميکند: حاجي هميشه قبل از عمليات يکي از ۱۴ معصوم(ع) را در عالم رويا ميديد و براي روحيه گرفتن رزمندگان آن خواب را براي آنها روايت ميکرد و بعد ذکر مصيبتي ميخواند تا رزمندگان به سلاح معنويت نيز مجهز شوند. شب عمليات کربلاي۱۰ به حاجي گفتم:
– «چرا در اين عمليات براي ما خوابي تعريف نکرديد؟»
در جواب گفت:
– «من قبل از اين عمليات هيچ خوابي نديدهام و اين نشانه آن است که اين بار ميخواهم به کنار امام حسين(ع) بروم و براي رسيدن به آن لحظهشماري ميکنم».
چهره زيباي حاجي، لحظه به لحظه زيباتر ميشد و او همان شب به اربابش رسيد.
آرزو دارم خانوادگي به شهادت برسيم
در پايگاه شهيد بهشتي اهواز، خانهاي سازماني به ما داده بودند. ما با بچهها در آنجا زندگي ميکرديم، شايد فکر کنيد حاجي هميشه به ما سر ميزد ولي اينطور نبود و خيلي کم او را ميديديم. علت اينکه حاجي ما را به آنجا برد، اين بود که ميگفت:
– «آرزو دارم که خانوادگي به شهادت برسيم تا وقتي که جنازه ما را به شهر فريدونکنار ميآورند مردم به خود آيند و صفوف جبهه را خالي نگذارند».
دوست دارم ديرتر به شهادت برسم
سردار کميل کهنسال خاطرهاي خواندني از حاج بصير روايت ميکند: حاج بصير هميشه بيم داشت که مبادا به شهادت نرسد. يکبار به او گفتم:
– «حاجي! ناراحت نباش، حتماً يک مصلحتي است که خداوند شما را نگه داشته در حال حاضر جنگ به وجود شما نيازمند است».
اما حاجي باز هم نگران بود، تا اينکه بعد از مدتي متوجه شدم که حاجي مثل قبل اظهار نگراني نميکند و در روحياتاش هم تغييرات زيادي به وجود آمده است.
مراسم دعا تمام شد. حاج بصير گفت:
– «خداوندا به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنايت فرما به من هم طول عمر عنايت کن تا بيشتر بمانم و بيشتر خدمت کنم.»
پس از شنيدن اين صحبتها تعحب کردم و از حاجي پرسيدم:
– «حاجي! شما هميشه اظهار نگراني ميکرديد که چرا از دوستان شهيدت عقب ماندهاي و به شهادت نرسيدهاي و هميشه آرزوي شهادت ميکردي اما مدتي است که ميبينم آن نگراني سابق را نداري بلکه دعا ميکني بيشتر زنده بماني.»
حاجي که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهي عميقانه به من انداخت و گفت:
– «راستش مدتي قبل در عالم رويا سراغ امام حسين(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحابش سراغ خيمه حضرت(ع) را گرفتم. نزديک خيمه شدم و از فردي که از خيمه آقا محافظت ميکرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هيچ کس را به حضور نميپذيرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط يک سئوال از ايشان دارم. او گفت: هر سئوالي داري آن را مکتوب بنويس تا از آقا برايتان جواب بگيرم. من در برگهاي خطاب به امام حسين(ع) نوشتم: آيا من شهيد ميشوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهيد ميشويد. حال بعد از ديدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت ميرسم. دوست دارم بيشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بيشتري کنم.»
اجرت را ضايع نکن
حاج بصير در نامهاي به فرزندش «مهدي» ميگويد: مهدي جان! تو پدر منزل هستي و مسئوليت تو حالا سنگين است.
خوشا به حال تو که در اين سن و سال مسئوليت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار ميکنم. طوري رفتار کن که هيچ کس خيال نکند پدرت در جبهه است و تنها هستي به کسي نگو بابام جبهه است، اجرت را ضايع نکن.
وقتي دلتنگ شدي سري به مزار شهدا بزن و زيارت کن و به آنها بگو اگر شما شهيد شديد. بابام سنگر شما را پر کرده و انشاءالله راه کربلا باز ميشود و پدرتان، مادرتان، همسر و فرزندانتان به پيش امام حسين(ع) ميروند و زيارت ميکنند. اگر يک فرزند شهيد را ديدي نزديک او برو و با او صحبت کن و دلداري بده و برادرانه و با محبت رفتار کن که او احساس کمبود نکند.
به او بگو رزمندگان انشاءالله پيروز ميشوند و انتقام خون شهداي ما را ميگيرند.
دستنوشته مقام معظم رهبري در خصوص حاج بصير
دستنوشتهاي از امام خامنهاي در مورد سرلشکر شهيد حاج حسين بصير موجود است که ايشان چنين نوشتهاند: «علو درجات و مقامات شهيد عزيز آقاي حاج حسين بصير و ديگر شهيدان آن خطه مبارک را از خداوند مسئلت ميکنم و ياد و نام شکوهمند آنان را گرامي ميدارم».
شمال نیوز



























سلام افتخار داشتم با فرماندهی حاجی در کربلای ۵ شرکت کنم. یادم نمی رود که در شب عملیات به هر رزمنده که از خاک ریز عبور می کرد می گفت امشب شب عاشوراست فردا خود عاشورا در همان عملیات علی اکبر بدوی در کنار پدرش به شهادت رسید. روحشان شاد