هشتمین دورهمی با طعم کتاب و کباب در نکا برگزار شد

ساعت از ۹گذشته بود.هنوز سروکله هیچ کسی پیدا نبود.پنج هدیه ،شیرینی قطاب و گز را از اتاق مدیر پژوهش سرا تحویل گرفتم،وارد کتابخانه شدم و روی میز گذاشتم. همه چیز تمیز و مرتب بود بخاطر زحمات مرد بی ادعا آقاعباسی عزیز. اولین سری دانش آموزان که همگی دختر بودند۹:۱۵ از راه رسیدند. دخترانی با چشمانی عسلی ،مقعنه سفید و مانتو یاسی. با کفش هایی کهنه و مندرس و بعضا بزرگتر از سایز پاهای کوچک شان!!! می گفتتد در ترافیک مانده بودند.پنج شش دقیقه بعد سری دوم هم پیدا شدند.این بار پسران هم بودند.بعد از سلام و خوشامدگویی می خواهم که یکی پس از دیگری خودشان را معرفی کنند. جالب بود قاطبه دختران نامشان فاطمه بود…گفتم به افتخار خودتون یه دست مرتب بزنید…خانم علیدوست شروع می کند .راحت و ریلکس صحبت می کند. عاشق بچه هاست. احساس لطیفی دارد. سراسر وجودش مهربانی است. با صدای بلند میگه:”بچه ها من امروز خیلی خوشحال ترم از دورهمی های قبلی…از اینکه چشم هاتون می خنده من خوشحالم! “کمالی مدیر دبستان ضمن تقدیر و تشکر از بانیان این  دورهمی ،احساس خوشحالی خود را بیان می کند…از اینکه نمردم و این روز را دیدم که کسی ما را دید و این بچه ها دیده شدند..اشک از چشمان من و دوستمان جاری شد..من هم بعد از سلام واحوالپرسی مجدد با بچه ها و همکاران ضمن تقدیر وتشکر از زحمات آقای کمالی عزیزو سرکار خانم حسینی آموزگار مهربان و عاشق چند دقیقه ای از احساسات خودم می سرایم.” خدا را شاکرم که دوشنبه ای دیگر از راه رسید و با دوستان جدید آشنا شدیم …بچه ها شما خیلی گل اید…بچه ها شما خیلی خوبید..”در محضر بچه ها و دوستان اداری از کمالی گفتم که سالهاست در شهرک مهرگان در روزگار یخبندان مهر و عاطفه با همه تلخی ها هرصبح برای کودکان کار کتاب مهربانی را می گشاید و حدیث عشق و دوستی را برایشان می سراید. ضمن تقدیر وتشکر از زحمات خانم معلم از بابت چند بار جابجایی در سازماندهی از ساحت شان عذرخواهی کردم. همه آمده بودند. خانم ها صغری نیکزاد ،رقیه علی بیکی و سیده سمیه تفت خرمی…
حسین احمدی فر قرآن را به زیبایی می خواند. سوره قدر را.قدر نشناسی است اگر نگوییم که او بهترین قاری دورهمی باطعم کتاب بود تا به امروز. بعد از قران  خودش بعنوان اولین دانش اموز داستان”قصه هایی از امام رضا(ع)”نوشته مژگان شیخی را برایمان تعریف می کند .با عنوان “قرض عبدالله”.
امید عباسپور کتاب تصویری”چشم بادامی”را برای جمع می گشاید. در حین اجرای بی نقصش ،خانم معلم تصاویر را یکی پس از دیگری به بچه ها نشان می دهد.امید با این داستان”پرهیز از پیش داوری”را به همگان یادآور شد. فاطمه زهرا پالایش از کتاب قصه های پند آموز برای کودکان داستان مشهور “موش دانا”نوشته ی ژاله راستانی را برای همکلاسی هایش می سراید. بعد از برداشت های دوستانش،اینگونه پیام داستان را بازگو می کند:”حرف زدن بدون فکرکردن،راحت است ،اما برای عاقلانه حرف زدن ،اول باید فکر کرد و بعد حرف زد.”ابوالفضل عباسی بعنوان آخرین دانش اموز کتاب “حواس جمع”نوشته کتایون قائمی را می گشاید.داستان را با حدیثی از امام صادق(ع)به پایان می رساند:”هرکس نماز را سبک بشمارد از ما نیست”…
 


قصه”ماست ومیمون”از جلد ششم کتاب”قصه ما مثل شد”نوشته محمد میرکیانی را برایشان می خوانم. قبل از آن ،ازآنها خواستم چند ضرب المثل را بگویند.جوابی شنیده نمی شود. چند کلمه ای از ضرب المثل را که می گویم همگی با صدای بلند کامل می کنند: فلفل نبین چه………ریزه
بشکن ببین چه تیزه….
از تو حرکت…از خدا برکت.با اجازه شان داستان را شروع می کنم:
….غیراز خدا هیچکس نبود.روزی روزگاری مردی معرکه گیر در خانه یک میمون داشت. مرد مواظب بود که میمون بعضی از کارها را نکند و بعضی از غذاها را نخورد.چون ممکن بود بلایی سرخودش بیاورد.یکی از چیزهایی که میمون خیلی دوست داشت ماست بود.ولی ماست را که می خورد بیمار می شد و…
روزی از روزها معرکه گیر بزی خرید و انرا گوشه ی حیاط خانه رها کرد…میمون همه ی خانه را زیرو رو کردتا کاسه ماست را پیدا کرد…بعد از خوردن ماست ته مانده اش را به صورت و ریش بز مالید و کاسه را کنار آب و علف گذاشت ،میمون سر وصورتش را پاک کرد…ساعتی گذشت و مرد به خانه اش برگشت.مرد که نگاهش به میمون افتاد و سکوت او را به همراه شادمانی اش دید فهمید که کار،کارخودشه!
مرد گفت: فقط مواظب باش که دیگر این کار را نکنی ،چون انوقت یا تو را می فروشم یا از خانه ام بیرونت می کنم. هرکس هم که پرسید چرا این کار رو کردی می گویم:”ماست را میمون می خورد، ته کاسه را به ریش بز می مالید”اگر کسی در زندگی کار نادرست و ناپسندی انجام  دهد و برای بدنام کردن دیگران کمی از داشته های خود را به بی گناهی بدهد این ضرب المثل حکایت حال او می شود.
از بچه ها پرسیدم تا بحال کسی چنین کاری کرده یا براش اتفاق افتاده؟…همه میگن:نه
خانم علیدوست که در ته سالن کنار دانش آموزان نشسته دست بلند می کند و اجازه میخواد که خاطره ای را تعریف کند.یکی از شیطنت های سال سوم ابتدایی اش رابازگومی کند.از اون حسادت های بچه گانش….پاره کردن صفحه ۳۶ کتاب فارسی همه همکلاسی هایش را؟!!…میگه هنوز عذاب وجدان داره…بعد از این خاطره بودکه کم کم چند تا از بچه ها اعتراف می کنند که در مدرسه و خانه کارهایی کرده اند که تقصیر را گردن دیگری اندخته اند..فضای جالب تر وخودمونی تر بر دورهمی حاکم شد.
نوبت خوردنی ها شد. پیش دستی ها توزیع شد سیب ها را آقای عباسی داد که یکی از بچه ها بین دوستانش تقسیم کند. چه سیبی…سیب سرخ! چاقوی یکبار مصرف هم بود.اما به بچه ها گفتم که سیب ها کاملا شسته وتمیزه…دوست دارم همه گاز بزنیم…صدای گاز زدن ها خود لذت بخش بود. زیباتر و دلنشین تر از هر نت موسیقی دیگری!…چه کیفی می کردند… دلخوشند و خوشنود به سیبی!…ناخوداگاه مرا به یادشعر سهراب عزیز انداختند:
من به سیبی خوشنودم
وبه بوییدن یک بوته ی بابونه
من به یک آینه
یک بستگی پاک قناعت دارم…
علیدوست خوش ذوق از همه شون میخواد که همگی سیب های گاز زده را با دست بالا بگیرند تا چند عکس ماندگار بیندازد. خوردن سیب تمام نشده بود که کباب کوبیده ها از راه رسید.دقیقا ۱۰:۳۰.اقا جواد اصغری دانش آموز سالهای نه چندان دورم،کبابی سرکوچه سینما زحمت شو کشیده بود بهمراه چهل عدد نان لواش گرم و تازه. دورهمی با طعم کتاب…کباب!!
برای اینکه از دهن نیفته ،من باتفاق خانم ها نیکزاد، علیدوست و آقای عباسی دست بکار شدیم. هرسیخ کباب کوبیده رو لای لواش گذاشتیم. خانم نیکزاد زحمت توزیع اش را با سینی می کشید.لیلا کوچولو که علیدوست او را بخاطر چثه فوق العاده ریز میزه اش”فندق”صدا میکرد عجیب کمک مون میکرد.چه دست وپا دار بود.من و کمالی مدیر، مهربانانه در یک ظرف کباب هایمان رو خوردیم. خانم ها هم مشغول خوردن بودند.چه صحنه هایی خلق شد. چه فضایی…چه کیفی می کردند….اشک شوقم دوباره جاری شده بود…بلند شدم و رفتم پشت ستون وسط کتابخانه!!!
باید بوسه زد بر دستان آن بزرگمردی که نه برای شادی روح پدر و مادر خدا بیامرزش بلکه برای کیف کردن و خوش بودن بچه ها این چنین سفره کریمانه دلش را برای فرزندان بدسرپرست و بی سرپرست و کودکان کار محله ی عباس آباد می گشاید. محله ای که بعضی ازنامهربانان روزگار فقط نقاب”مهرگان” بر آن زدند. مثل خیلی از کارهای دیگرشان. نقاب…نقاب!!
او حاضر نیست نامش فاش شود اما برای اینکه این رسم مهربانی را تکثیر کنیم ، نامش را به زبان می آورم:معلم شایسته ،محبوب دل بچه ها”مهندس علی نظری واوسری”.قبل تر هم در دومین گام طرح چهارشنبه هایی با طعم هزار جریب هزینه کباب وناهاربچه های دبستان امید روستای محسن آباد را متقبل شده بود.
 
بعد از خوردن کباب بچه ها خودشان میز را تمیز کردند. چهار هدیه به چهار نفری که داستان برایمان تعریف کردند ،دادیم و یک هدیه به لیلا کوچولو(فندق)!بعد از آن در گوشه کتابخانه سرود “یار دبستانی” را دسته جمعی اجرا کردند. آقا ابوالفضل جلو می آید و میگه.:”خانم علیدوست!می تونم یه چیزی بهتون بگم… ناراحت نمیشی ؟”علیدوست که عجیب قربون صدقه اش میره میگه: “نه عزیززززم!بگو”میگه:”شانس آوردیم کتاب فارسی رو نیاوردیم وگرنه شما صفحه سی و شیش شو پاره میکردی!”حسابی خندیدیمبعد از چند عکس یادگاری، هر سی نفر به صف شدند تا پیاده به کفش فروشی مصباحی برویم. وقتی شنیدند می خواهیم برایشان کفش بخریم، باورشان نمی شد..سوال می کردند برای همه؟؟!!…خیلی پولش میشه!!..بازاشک از چشمان جاری شد.دنیای کوچک بچه ها…علیدوست می گفت: “اقای نوری! ما چقدر بدیم…!!”وارد کفش فروشی شدیم. غلغله ای شده بود. باهم صحبت می کردند… با انگشتان  کوچک شان کفشی را اشاره می کردند. هنوز خیلی شان باورشان نبود..فکر می کردند قراره فقط برای بعضی ها کفش بخریم. امیر محمد که اثرات سوختگی قدیمی  بر نیمی از چهره اش باقی مانده، محکم دست چپ مرا می گیرد و از من جدا نمی شود. میگه عمو!برای من هم کفش میخری؟میگم: اره. با انگشت کفش آبی را در بالاترین ردیف مغازه  نشانه رفته ،میگه اینو برام میخری؟…اره عزیزم.
یکی پس از دیگری کفش های کهنه را کندند و کفش های نو را پا زدند….بی شک زیباترین روزی بود که مغازه مصباحی از بدو تاسیس بخودش دیده…شهروندانی که داخل و بیرون مغازه بودند متوجه شده بودند.بعضی ها با موبایلشون این صحنه های زیبا و رویا گون رو عکس می گرفتند. پیرزنی با روسری سنتی گلدار که متوجه موضوع شده بودزیر لب زمزمه می کند:”خدا شمه تن دره خار هاکانه…الهی خیر بوینین”. همگی کارتن کفش در دست خوشحال وخندان بودند.چند عکس یادگاری جلوی مغازه انداختند. قطعا یکی از خندان ترین عکس های عمرشان خواهد بود. زبان تشکرشان همه دوستان را شرمنده کرده بود.
خداحافظی کردیم وخدا رو شاکر بودیم که به لطفش ، همت دوستان ،همراهی  وهمدلی آقای پالار مدیر دلسوز آموزش وپرورش دیار نیکان یه روز خوب دیگری برایمان رقم خورد.
تشکر ویژه از آقایان علی نظری ، ابراهیمی آبلویی(سوپر پروتیین تیرنگ)، جواد اصغری(کبابی)، جبار مصباحی و خانم ها نیکزاد ، علی بیکی ، تفت خرمی ، علیدوست.
سپاس از مدیر دبستان شهید مفتح آقای هادی کمالی و خانم حسینی آموزگار پایه چهارم.
به امید تکرار مهربانی هاو دورهمی های این چنینی…
نوری تیرتاشی: معاون آموزشی اداره آموزش و پرورش شهرستان نکا
 
 
 

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *