وقت مُردنم هم می‌رسد/ بازخوانی گفتگو با خانواده شهید اسحاق اسحاقی

اسفندماه بود و هوای خیلی سرد، برف و باران و یخبندان منطقه را فراگرفته بود، ما سوار ماشین بودیم و به سمت خط پیش می‌رفتیم، توی ماشین یک ظرف ۲۰ لیتری آب بود، هنگامی‌که ماشین ایستاد، اسحاق پیاده شد و آب را در دست گرفت و از ماشین دور شد، گفتیم: «کجا می‌روی؟» جواب داد: «می‌خواهم بروم غسل شهادت بکنم».

به گزارش نیکا خبر / آنچه پیش رو می خوانید گفتگو با خانواده شهید اسحاق اسحاقی در زمان حیات پدر بزرگوار آن شهید والا مقام هست که از منظر شما می گدرد .
برای مصاحبه در جمع صمیمی‌ خانواده‌ شهید اسحاق اسحاقی در روستای گلبستان نکا حضور یافتیم تا لحظاتی را با والدین شهید به گفت‌وگو بنشینیم، آن‌چه در پی‌ می‌آید ماحصل مصاحبه ما با حاج آقا محمد‌علی اسحاقی و حاجیه خانم سیده‌کلثوم ساداتی، والدین شهید اسحاقی است.

فارس: ابتدا از شهیدتان بگویید؟

شهید اسحاق، فرزند چهارم بود، اخلاق و رفتارش زبانزد اهالی محل و باعث افتخار ما بود، خیلی به ما احترام می‌گذاشت، از کودکی روی کوره‌های آجرپزی مردم کار می‌کرد و کمک‌حال پدرش بود، پابه‌پای پدرش در مراسم و محافل قرآنی حضور پیدا می‌کرد، به مدرسه که رفت هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند، درسش خیلی خوب بود، استعداد عجیبی داشت طوری که همه‌ سال‌های تحصیلی را با قبولی طی کرد و خیلی زود در دانشگاه قبول شد.

فارس: چه شد که تصمیم گرفت به جبهه برود؟ از اولین روزی که رفت بگویید؟

وقتی که دیپلم گرفت هم در کنکور سراسری اسم نوشت و هم برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد، به ما گفت: «می‌روم و موقع کنکور برمی‌گردم». اولین باری که می‌رفت خیلی خوشحال بود با شوق و اشتیاق عجیبی که داشت راهی جبهه شد، با ما خداحافظی کرد و ما هم تا نکا او را بدرقه کردیم، برای امتحان کنکور به مرخصی آمد، روزی که قبولی دانشگاه را گرفت گفت: «من این دانشگاه را قبول ندارم، دوست دارم در دانشگاه جبهه باشم». می‌گفت: «تا پایان جنگ در این دانشگاه و بعد اگر خدا بخواهد به درس‌ام ادامه می‌دهم». رشته تحصیلی‌اش علوم اجتماعی بود ولی او راه جبهه را انتخاب کرد و رفت.

فارس: آیا شما با این تصمیم‌ ایشان مخالفت نکردید؟

نه، چرا باید مخالفت می‌کردیم، این دستور و فرمان امام بود که سنگرها را خالی نگذارید و به جبهه بروید و او هم از فرمان امام و رهبرش اطاعت کرد.

فارس: آیا از شهادت حرف می‌زد؟

حرف که نمی‌زد ولی می‌شد از رفتارش فهمید که چقدر به شهادت و مقام شهید غبطه می‌خورد و آرزوی شهید شدن دارد.

فارس: چطور به شهادت رسید؟

یکی از دوستانش می‌گفت: عملیات خیبر شروع شد، اسفندماه بود و هوای خیلی سرد، برف و باران و یخبندان منطقه را فراگرفته بود، ما سوار ماشین بودیم و به سمت خط پیش می‌رفتیم، توی ماشین یک ظرف ۲۰ لیتری آب بود، هنگامی‌که ماشین ایستاد، اسحاق پیاده شد و آب را در دست گرفت و از ماشین دور شد، گفتیم: «کجا می‌روی؟» جواب داد: «می‌خواهم بروم غسل شهادت بکنم». گفتیم: «توی این سرما و یخبندان چه جای غسل است، برگرد تو با این آب منجمد می‌شوی». جواب داد: «نه، مطمئن باشید منجمد نمی‌شوم». ما منتظر ماندیم دیدیم برگشت، گفتیم: «اسحاق تو هنوز زنده‌ای؟ نمردی؟» جواب داد: «می‌بینید که زنده‌ام، وقت مُردنم هم می‌رسد». سوار ماشین شدیم و ساعت ۱۰ همان شب توی عملیات خیبر به شهادت رسید.

فارس: خاطره‌ای از شهید برای‌مان بگویید؟

یادم می‌آید وقتی اسحاق بچه بود، ما وضع مالی خوبی نداشتیم به‌طوری که حتی توانایی خرید کتاب، دفتر و قلم را نداشتیم، آن وقت‌ها حتی با پنج ریال هم می‌شد این وسایل را تهیه کرد اما ما به این مبلغ هم محتاج بودیم، یک بار شهید امتحان داشت و آن شب هم باید تکالیفش را آماده می‌کرد اما خودکار یا مداد نداشت که بتواند تکلیفش را انجام دهد، رفتم خانه‌ خواهرزاده‌ام و از او خودکارش را برای ساعتی قرض گرفتم تا اسحاق بتواند آنها را بنویسد، بعد از این که کارش تمام شد، خودکار را بردم و تحویل دادم و فردای آن روز که امتحان داشت بدون خودکار راهی مدرسه شد، آخر هم نفهمیدم آن روز در مدرسه چه کار کرد.


قدر خانواده‌ شهدا را بدانند، به خانواده‌ شهدا احترام بگذارند و خون شهدا را پایمال نکنند.

فرازی از وصیت‌نامه «شهید اسحاق اسحاقی‌آستانی ـ فرزند محمدعلی اسحاقی و سیده‌کلثوم ساداتی ـ زاده گلبستان نکا ـ متأهل ـ سرباز لشکر ۲۱ زرهی رمضان سپاه ـ تاریخ تولد: یکم مهرماه ۱۳۴۲ ـ تاریخ شهادت: ۱۱ اسفندماه ۱۳۶۲ ـ محل شهادت: جزیره مجنون ـ نام عملیات: خیبر»

برادران و خواهران! اگر طالب سعادت و خوشبختی هستید، بدانید تنها با شهادت است که می‌توان به آن رسید و نعمت شهادت را به دست نمی‌آورید مگر اینکه خدا را بشناسید و خدا را نمی‌شناسید مگر اینکه اول خودتان را بشناسید؛ وقتی خدا را شناختید عاشقش شوید و وقتی خدا عاشق شما شد شهادت را نصیبتان می‌کند و به فرموده خدا خون‌بهای خون شهید خودش خواهد بود.

ملت عزیز! از کمبودها ناراضی نباشید زیرا حاصلی که از انقلاب به‌دست آمد در مقابل کمبودهای مادی خیلی عظیم‌تر است که مهم‌ترین آنها آشنا کردن به خدا و اسلام عزیز و مقام شهید و عشق به شهادت است.

پدرم! هرگز فراموش نخواهد شد آن روزها که از کار خسته برمی‌گشتی به من حمد می‌آموختی و اصول و فروع دین را به من یاد می‌دادی و مرا به خواندن قرآن سفارش می‌کردی و تنها آرزویت این بود که مرا در راه راست حرکت دهی؛ بدان که زحمات تو بیهوده نبود.

پدرم! حاصل آن زحمات با شهادت جواب داده شد و به خدا قسم هیچ اجری برای شما بالاتر از شهادت فرزندت نیست، بدان که رنج‌هایت به ثمره رسیده و تلاش‌هایت نتیجه مطلوب را بخشید.

مادرم! برایم زحمات فراوان کشیده‌ای که زبان از گفتن آن قاصر و قلم یارای نوشتن آن را ندارد؛ می دانم که شهادتم برایت خیلی دشوار است اما چه کنم که رهبرم یاور می‌خواهد، چه کنم امام فریاد می آورد: «هل من ناصر ینصرنی» و من نمی‌توانم این فریاد امام را بشنوم و ساکت بنشینم و باز هم می‌دانم که این هدیه برای خدا برایت قابل تحمل خواهد بود و صبر و استقامت را پیشه خود ساز که‌: «ان الله مع الصابرین».

همسرم! از اینکه تو را تنها می‌گذارم باید مرا ببخشی چون یک عشقی بالاتر از عشق تو و یک نیروی جذاب‌تر از نیروی محبت تو در دلم بود که همیشه مرا به سوی خودش دعوت می‌کرد و آن عشق به لقاء‌الله بود، عشق دیدار به ائمه معصومین و بندگان صالح خداوند.

همسرم! هر چند زندگی مشترک ما کوتاه بوده اما افتخار بزرگی به شما روی آورده است، شما الان همسر یک شهید هستید، همسر یک لبیک‌گو به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان‌مان هستید، بر خود ببال که افتخار بزرگی نصیب تو شده است.

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *