گفتگو با پدر و مادر شهید محمدحسین فهمیده

خیلی دوست داشتم بدانم شهید فهمیده چه چیزی را فهمیده بود؟ زمانی که کلاس سوم دبستان بودم و درس قیام شهید فهمیده را خوانده بودم، دائما از خودم می پرسیدم این پسر۱۳ ساله چه دل و جراتی داشت، چه شهامتی داشت که توانست نارنجک را به دور کمر خود ببندد و زیر تانک برود؟ آیا کسی به او گفته بود، آیا حرف فرمانده اش را گوش داده بود، یا اینکه خلاقیت خودش بود؟ او چه چیزی را دیده بود که این طور بی قرار این دنیا را که همه برای رسیدن به زر و زیور آن سر و کله می شکنند رها کرد و رفت؟

خیلی دوست داشتم بدانم پدر و مادر او چه کسانی هستند؟ خود او چه طوری بود؟ چه تیپی داشت؟چه اخلاقی داشت؟

اما، هرگز فکر نکرده بودم که روزی پدر و مادر و خواهر او را خواهم دید.

هرگز فکر نکرده بودم شاید خود من هم روزی در مورد رشادت فهمیده قلم بر دارم و بنویسم.

هرگز فکر نکرده بودم که روزی جواب سوال هایم را خواهم فهمید، تا آنکه آن روز در موزه شهدا متوجه شدم پدر، مادر و خواهر شهید فهمیده نیز حضور دارند.

شنیده بودم که همیشه شهدا خودشان، خودشان را معرفی می کنند و شاید امروز این قسمت من بود، من که از بسیج می نویسم باید نوشته هایم را نیز متبرک به نام شهید فهمیده کنم. با ذوق و شوق وصف نشدنی خودم را به آنها نزدیک کردم و عکس یادگاری گرفتم. فرصت را غنیمت شمرده با مادر شهید فهمیده گفتگوی صمیمانه ای را در خصوص فهمیده۱۳ ساله ترتیب دادم. او گفت که علاوه بر محمد حسین فرزند دیگرش داوود نیز شهید شده است.

محمد حسین فرزند سوم خانواده هفت نفری بوده، داوود نیز فرزند دوم خانواده است. خانواده ای که محمد حسین، خود را مرد آن خانواده می دانست.

خانم کریمی می گوید: زمانی که محمد حسین پنج ساله بود و به کلاس مهد قرآن می رفت روزی از ایوان مدرسه افتاده بود که برادرش داوود او را کول کرده به خانه آورد. فردای آن روز که نمی گذاشتم به مدرسه برود محمد حسین با اصرار می خواست برود، چون علاقه شدیدی به درس و مدرسه داشت.
از حاج آقا محمد تقی فهمیده، پدر محمد حسین که با آرامش خاصی به صحبت های همسرش گوش می داد، خواستم درمورد خصوصیات اخلاقی محمد حسین بگوید.

حاج آقا فهمیده می گوید: محمد حسین همیشه برای نماز، اذان می گفت، به روضه می رفت، نماز می خواند، روزه می گرفت.

او از لحظه تولد محمد حسین چنین می گوید: زمانی که حسین به دنیا آمد سوم محرم سال ۱۳۴۶ بود. حاج خانم می خواستند اسم او را مسعود بگذارند، اما من گفتم این کودک اسمش را با خودش آورده و ما نام او را محمد حسین گذاشتیم.

خانم کریمی ادامه می دهد: محمد حسین از کودکی خودش تمام کارهای منزل را انجام می داد.

خرید منزل را می کرد و می گفت: من مرد این خانه هستم و خودم هر چه خواستی برایت می خرم.

مادر شهید فهمیده از رفتن حسین به جبهه می گوید: سال سوم راهنمایی، روز اول مهر که همه بچه ها رفتند مدرسه، حسین خواهرهایش را به مدرسه برد. گفتم: حسین مگر تو نمی ری مدرسه؟ گفت: نه ننه من الان کلاسم فرق داره.

من دیدم که بند کتانی اش را محکم می بندد. گفتم: حسین مگر می خوای سفر قندهار بری؟ خندید و گفت: ننه تو همیشه این حرفه های قدیمی را می زنی.

حتی چند روز قبلش دوچرخه را برده بود خونه مسعود، ساکی را هم که یک جفت جوراب و یک دوربین عکاسی که همان دقیقه عکس می انداخت، برده بود.

گفت: من جایی کار دارم. حتی به ما نگفت که می خواهد به جبهه برود.

می پرسم: سابقه داشت که حسین بدون اینکه به شما بگوید به جبهه برود؟

خانم کریمی ادامه می دهد: بله، حسین قبلاهم سابقه این کار را داشت، اول تابستان به بهانه عروسی خواهر دوستش رفته بود پاوه. آنجا پاسدارها حسین را دیده بودند و گفته بودند بچه جان تو اینجا چه کار می کنی؟ و او را آوردند منزل و تحویل دادند و گفتند که باید همراهشان به کمیته بروم. وقتی که رفتم آنجا، حسین به پاسدارها می گفت: مادر من سواد نداره. پاسدارها می گفتند خودت امضاء بده که دیگر به جبهه نروی.

اما حسین گفت: من امضای دروغ نمی دهم، هر موقع که رهبر اعلام کند بسیج شوید، من هر کجای دنیا باشم بسیج می شوم، چه سنم کم باشد چه زیاد! من به شما امضا نمی دم که به جبهه نروم.

من به حسین گفتم: ببین حسین داری چه کاری می کنی، توکه رفتی جبهه و پاسدارها تو را بر گرداندند، همسایه ها فکر کردند که تو دزدی کرده بودی که پاسدارها تو را با خودشان آورده بودند. اما حسینم گفت: ننه چه کار به حرف مردم داری؟ خدا باید بدونه که من کجا رفتم.

حاج آقا فهمیده ادامه می دهد: برای همین حسین شناسنامه خودش را دستکاری کرد، حتی عکس روی آن را چسبانده بود و با دوستش محمدرضا شمس که برادرهای او پاسدار بودند برنامه ریزی کرده بودند که به جبهه بروند. اول جنگ بود، ما تلویزیون نداشتیم، اما می گفتند که شب ها توی تلویزیون حسین را نشان می دهند که به رزمنده ها کمک می کند و بهش می گن حسین ریزه.

یک ماه حسین جبهه بود و ما اصلاباور نمی کردیم که حسین به جبهه رفته باشد. مادرش گریه می کرد، می گفتم بالاخره برش می گردونن.

مادر شهید فهمیده از لحظه شهادت پسرش چنین می گوید: یک شب که توی خانه پسر برادرم میهمان بودیم، موقع شام رادیو را که روشن کردیم وقت پخش اخبار ساعت۹ شب بود که مجری اعلام کرد: نوجوان۱۳ ساله ای برای از بین بردن دشمنان، خودش را زیر تانک دشمن انداخت. آن لحظه قاشق از دستم افتاد، گفتم: نکنه این پسر۱۳ ساله، حسین من باشه، هیچ بچه ای دل و جرات نداره که از این کارها بکند. اما پدرش برای دلداری من می گفت: اون بچه خرمشهر بوده، نه بچه ما. پسرم داوود می گفت: مامان هر طوری شده فردا حسین را برایتان پیدا می کنم. این طوری که نمی شه، شما هر کسی که شهید شده می گین حسین.

گفتم: مامان فکر نکنم که دیگه حسین را ببینم.

ما گوش به زنگ اخبار رادیو داده بودیم که فردای همان روز باز هم این خبر را اعلام کردند. پدرش نگران شد و گفت: نکند این پسر واقعا بچه من باشد.

بعد از دو روز که با اضطراب و ناراحتی روزها را سر می کردیم، چند پاسدار آمدند دم در خانه و گفتند: محمد حسین زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی(ره) بستری شده که ما متوجه شدیم محمدحسین شهید شده است.

با حاج آقا رفتیم بهشت زهرا، آنجا شهدای پادگان عسکریه را نیز آورده بودند.

مادر شهید فهمیده با چشمان معصومی که از اشک پر شده است ادامه می دهد: من هر وقت برای شهیدی ناراحت می شدم، حسین به من می گفت: ننه نمی خوای مادر شهید بشی؟!

می گفتم: حسین تو که کوچکی، نکنه داداشت را می گی؟

می گفت: نه، من کار به هیچ کس ندارم، فقط خودم را می گم.

بعد من می گفتم: می ترسم مادر شهید بشم. طاقت نیاورم.

حسین می گفت: ناراحت نباش، هر موقع خدا بخواهد بلایی را به آدم بده، اول صبرش را می ده. خدا اول بهت صبر می ده، بعدا مادر شهید می شی.

مادر شهید فهمیده می گوید: حسین از آینده خبر می داد، حتی می گفت: ننه وقتی من نیستم همه چیز کوپنی می شه، شما ناراحت اون روز نباشید. حتی حسین می گفت: قبر من بهشت زهرا قطعه۲۴ است.

من همیشه به او می گفتم: پسرم من را ببر بهشت زهرا ببینم آخر این قطعه کجاست که تو همش از آن یاد می کنی. با خنده می گفت: حالا زود است که آنجا را به تو نشان بدهم، روزی می شود که آن قدر بروی بهشت زهرا که دیگر خسته بشوی.

پرسیدم: زمانی که حضرت امام(ره) فرمودند: “رهبر ما آن طفل۱۳ ساله بود که زیر تانک رفت” به شما چه احساسی دست داد؟

جواب می دهد: خیلی خوشحال شدم که حضرت امام خمینی(ره) نام حسین ما را برده است. اگر آن موقع رهبر اسمی از حسین نبرده بود، هیچ کس باور نمی کرد که حسین در۱۳ سالگی این کار را کرده است.

از پدر شهید فهمیده می پرسم: آیا با حضرت امام خمینی(ره) ملاقات داشتید؟

بله، دو بار ملاقات خصوصی داشتیم. بار اول که بعد از شهادت محمد حسین، خدمت حضرت امام(ره) رسیدیم، بغض گلویمان را می فشرد، دست حضرت امام(ره) را بوسیدم و کنار رفتم که امام(ره) ناراحت نشوند. حضرت امام(ره) دست مبارکشان را بر سر بچه هایم کشیدند و فرمود: من دعا می کنم که خدا به شما صبر دهد.

با حضرت آیت الله خامنه ای چه طور؟

بله، با حضرت آقا هم در ملاقاتی که داشتیم ایشان فرمود: حسین شما راه صد ساله را یک ساله پیمود.

در خور مقام و شخصیت این شهید کاری برای ایشان صورت نگرفته، بایستی تمام سربازخانه ها عکس حسین را داشته باشند تا جوان ها پیرو راه او باشند. با مادر و پدر شهید فهمیده خداحافظی می کنم و آنها را به خدای شهیدان می سپارم. امروز هم گذشت. اما ای کاش نوجوانان۱۳ ساله ما بدانند که امثال محمد حسین فهمیده رفتند تا ایران بماند. امثال محمد حسین فهمیده پیکرهایشان زیر تانک ها له شد تا اسلام بماند. امثال شهدای ما رفتند تا غیرت، آزادگی و مردانگی بماند. ای کاش نوجوان های۱۳ ساله ما بفهمند که آنها نیز می توانند مثل فهمیده ها و مثل تمام ستاره های شهادت رهگشای سعادت خود و جامعه باشند.

روزنامه رسالت

دیدگاه های این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *