خاطرات مدرسه ایی که من درس می خواندم/محمود محمدی

سال ۵۶پدرم تصميم گرفت مرا به مدرسه بفرستد. هفت سالم تمام نشده بود.(متولد شناسنامه ايي آذر ماه) .آن موقع پيش دبستاني يا آمادگ در شهر ما وجود نداشت.بهمين دليل پدرم با اداره فرهنگ صحبت كرد و در خواست نمود كه بصورت مستمع آزاد در كلاس شركت كنم.این کار معمول بود.عليرغم اينكه در نكا مدرسه وجود داشت پدرم مرا در مدرسه كلبستان ثبت نام كرد.برادرم احمد از دو سال قبل در كلبستان به مدرسه ميرفت.علت اين كار پدرم را نفهميدم.اما يكي از دلايل ثبت نام من در كلبستان, احمد بود.او دلتنگي ميكرد و ناراحت بود از مادر و برادر و خواهرانش جداست وپدرم براي اينكه احمد تنها نباشد تصميم گرفت مرا زودتر با احمد همراه كند.بناچار هر دوی ما را در مدرسه كلبستان ثبت نام كرد.
برای من و احمد کت و شلوار دوختند.اوستا شُکِر(شکراله انزایی) معروف به نامدار که از اهالی بند پی بابل بود، بخانه ما می آمد و نیازمندیهای دوخت و دوز را انجام میداد. هم لحاف و تشک میدوخت و هم لباس زیر و کت و شلوار.من از پوشیدن کت و شلوار ذوق میکردم.بعد هم یک روز به مغازه شیر آشیانی رفتیم و دفتر و مداد وماژیک و لوازم تحریر مورد نیاز را خریدیم.بوی دفتر های تازه مستم کرده بود و از عکس روی جلد دفترچه ها که سوپر من و محمد علی کلی و تارزان بودند لذت میبردم.بعد هم رفتیم کیف چمدانی خریدیم.کیف قفل داشت و در داخل جای کتاب و مداد و پاک کن.خیلی با کلاس بود.با این ابزار و امکانات رفتیم کلبستان. کتاب ها را در روز های مختلف خود مدرسه بما داد. از تصاوير كتابها خوشم مي آمد.سگي كه گربه ايي را دنبال ميكرد و يا گربه ايي كه كلاف كامواي زني را باز ميكرد.از تصوير چتر و دختري كه چتر در دست داشت و نامش سارا بود خوشم می آمد.چون از قبل خواندن قران را آموخته بودم میتوانستم کتاب را بخوانم.روزي كه اسم سارا را دیدم بعد از تعطيلي مدرسه با ذوق و شوق دويدم بسوي خانه.در پشت خانه برادرم ،سمت شمال، آغل گوسفند بود و دختر و پسري چوپان گوسفندان آنجا بودند.از دیوار گلی و کوتاه حیاط بالا رفتم و دختر را صدا زدم . اسم دختر سارا بود و من با شادي عكس و اسم سارا را نشانش دادم …..
قرار شد پدرم هر هفته و يا ماهانه مبلغ ده تومان بابت هزينه هاي من به مدرسه بدهد و صندلي جدا هم برايم بخرد.او به يكي از نجارهاي كلبستان, احتمالا حاج صالح و يا سيد تقي حاتميان,سپرد كه برايم صندلي بسازند.صندلي من در قسمت سمت راست و جلو يك دسته براي نوشتن داشت.من روي نيم كت مدرسه نميتوانستم بنشينم و ازفضاي ميز هم براي قرار دادن دفتر هنگام نوشتن نميتوانستم استفاده كنم.بهمين دليل صندلي من دسته براي نوشتن داشت و اين اولين صندلي دسته دار آنموقع مدرسه در نكا بود.چون میز و صندلی ها یکسره بود و جای دو دانش آموز،که یکی پسر و یکی دختر ،با هم مینشستند ،صندلی من جدای از آنها و وسط راهرو بین میز ها قرار داشت .
مدرسه حیاط بزرگی داشت.درب حیاط مدرسه در سمت شمال شرقی بود و ساختمان کلاسها بلافاصله بعد از ورود در سمت راست قرار میگرفت.بصورت ردیف از سمت شرق بسمت غرب.دو کلاس شرقی و غربی کمی از کلاسهای وسط ساختمان جلوتر آمده بودن و ساختمان کلاس ها بشکل دال شکسته بود.فضای بین دو کلاس شرق و غرب هم سکو بود و یک سقف کل ساختمان را پوشانده بود.در شروع سال تحصیلی در کلاس سمت شرق بودیم و بعد به سمت غربی رفتیم. در روبروی ساختمان کلاس و سمت جنوب مدرسه یک ساختمان دیگر بود که اتاق مدیر و معاون و دفتر و ساختمان سرایدار آنجا بود و یک درخت بزرگ هم جلوی ساختمان قرار داشت.
رئيس مدرسه ما اقاي جهاني ميانگاله ايي بود و معلم ما خانم دهپور.ما هم صبح به مدرسه میرفتیم و هم بعد از ظهر.موقع ظهر بخانه مي آمديم و ناهار ميخورديم و مجددا بايد بعد از ظهر سر كلاس حاضرمی شديم.كلاس هاي ما هم مختلط بود و دختران و پسران يك در ميان سر ميز مينشستند.هر روزبما خوراكي ميدادند و در بين زنگ اول و دوم در صف مي ايستاديم و خوراكي خود را تحويل ميگرفتيم. موز وپسته و کلوچه و لوبیا و…
مدرسه قوانین جالبی داشت.هر شنبه میبایست یک برگ رضایت نامه کتبی که پدر و مادر ها مینوشتند با خود بیاوریم.یادم نمی آید که آیا همه میبایست بیاورند؟چون برخی پدر و مادر ها سواد نداشتند.شاید از دیگران کمک میگرفتند. شاید هم پدر من چنین سیاستی داشت .چون سالها بعد که پدرم مرد موضوع رضایت نامه هم منتفی شد.آوردن خوراکی هم ممنوع بود. سمت شرق مدرسه یک مغازه خوار و بار بود که مال آقای ابراهیم طبقه آستانی بود.برخی خوراکی ها و شیرینی ها را از اومیخریدیم. یک روز من قبل از ورود بعد از ظهری به مدرسه از مغازه بغلی تخمه خواستم.یک تومان پول داشتم ولی ۵ ریال تخمه میخواستم . مغازه دار چون پول خورد نداشت تمام یک تومان را تخمه داد .تخمه را که زیاد میشد در تمام جیب های کت و شلوارم ریخت.کمی هم پایین ریخته شد.وقتی وارد مدرسه شدم ناظم مرا خواست و گفت تمام تخمه ها را در سطل آشغال خالی کنم.آنقدر دلم سوخت که هنوز از دلم بیرون نرفته.
من خوب درس نميخواندم و معلم هم بدليل مستمع آزاد بودن چندان سخت گيري نميكرد.سختي مدرسه فقط به اين بود كه از ماه آبان هر روز ميبايست براي بخاري هيزمي كلاس هيزم ميبرديم.
هر كسي حد اقل يك هيزم ميبايست با خود بياورد.والا …نمیدانم چکار میکردند.!!!!
پنجشنبه ها بايد ميرفتيم مهر آباد و.من و احمد اغلب اگر هوا خوب بود پياده و از راه چمازي و سپس شهرداري و از آنطرف به مهر آباد ميرفتيم.و جمعه غروب بايد بر ميگشتيم.من براي برگشت حس خاصي نداشتم اما احمد اغلب ناراحت بود و ناراحتي اش را سر من خالي ميكرد.به بهانه بردنم به كلبستان مرا ميزد و دق و دلي اش را خالي ميكرد.
من در مدرسه با بچه ها چندان دوست نبودم و اغلب تنها بودم.بهمین دلیل گرچه چهره برخی از همکلاسی ها را بیاد دارم ولی اسمشان را نمیدانم.يك روز در زنگ تفريح روی سکوی بین کلاسها ایستاده بودم.بچه ها با هم بازی میکردند و میدویدند . من توسط آقاي جهاني احضار شدم و او از درخت جلوی اتاق مدیر شاخه ایی کند و دستهایم را زد.نمیدانستم چرا چوب خوردم.بمن گفت که مزاحم بازی بچه ها شدی .از اون بچه ها فقط اسم دختری بنام هما یادم میآید .این دختر میدانست که من تقصیری ندارم با من همدلی کرد و دلداریم داد.ولی اين كار مدیر باعث شد كه لج كنم و وقتي عيد به خانه آمدم ديگر بر نگردم.
از آن سال فقط عكسي به يادگار داشتم كه متاسفانه مفقود شد.روزي از اداره آمدند و گفتند بچه ها در حياط و روي صندلي بنشينند ميخواهيم از آنان عكس بگيريم.هر دو نفر كنار هم مينشستيم و يك عكس مشترك ميگرفتند.بعدا براي ظهور عكس ،آنرا جدا جدا ظاهر ميكردند.بهمين دليل مثلا در عكس من بازوي ديگري هم افتاده بود. حالت نشستن بصورت فشرده بود.گرچه آن عکس را ندارم ولی خوشبختانه همان ایام و با همان کت و شلوار باتفاق برادر بزرگم محمد به مشهد رفته بودیم و عکس از آن دوره دارم.
چند سال بعد روزي گذرم به آن مدرسه افتاد.بعد از فوت پدرم دو سه سالي به كلبستان نيامده بوديم و وقتي بعد از چند سال به خانه برادرم رفتيم,سري به مدرسه زدم.اولين چيزي كه دوست داشتم ببينم صندلي ام بود.خوشبختانه صندلي, گرچه كهنه, ولي قابل استفاده بود.حالا ديگر صندلي معلم ها شده بود.دستي به آن كشيدم و خاطره چند ماه تحصيل چند سال قبل را لمس كردم .

محمود محمدی

دیدگاه های این مطلب

2 نفر دیدگاه خود را در مورد این خبر بیان کردند. شما نفر بعدی باشید

  1. سلام مهندس محمدی
    نمیدانم چرا هر وقت مطلبی یا خاطره از شما می بینم مشتاقم تا آخر بخوانم و بعد ازاتمام انگار چیزی گم کرده ام .جذاب وکشش فوق العاده ای در قلم شما وجود دارد که نمیتوان براحتی از کنارش گذشت ویا ادامه نداد.سفرنامه جرمونی هم ناتمام ماند. اما تخمه را که گفتی داغ دلم تازه شد .
    منتظر نوشته های دیگر می مانم .
    سپاس فراوان

  2. پسر خاله عزیز سلام
    کت و شلواری که از دوران کودکی شما و احمد در بام خانه ما آویزان بود و مادرم هر از چند گاهی به بهانه شما نوازششان میداد.
    شاید همان کت و شلواری بود به آن اشاره کردی
    یاد و خاطر مادرهایمان گرامی باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *