خاطرات جانسوز همسر شهيد نورعلی يونسي
تاریخ انتشار خبر : ۹۲/۰۱/۹
وداع با پيکري که ۳ ماه در درياچه نمک باقي ماند
وداع با پيکري که سه ماه در درياچه نمک باقي ماند، خاطرات جانسوز همسر شهيد يونسي است.
خبرگزاري فارس: وداع با پيکري که ۳ ماه در درياچه نمک باقي ماند
با اينکه خودم با ۱۹ سال سن تا آن موقع هيچ جنازهاي را از نزديک نديده بودم و از ديدن جنازه ميترسيدم، اما از خدا خواستم به من و بچههايم تحملي بدهد تا با ديدن شوهرم بتوانيم سر پا بايستيم….
گاهي اوقات که مشغول مرور تاريخ جانفشانيهاي فرزندان روحالله ميگردي، ناخودآگاه بند دلت با حماسهاي عظيم گره ميخورد، حماسهاي که روح و جان شيعه با آن مأنوس است. وقتي خاطرات خانم سکينه عبدي همسر جانشين دلير گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ويژه ۲۵ کربلا «سردار شهيد نورعلي يونسي» را ميخواني، ياد صحراي کربلا و ياد وداع زينب کبري(س) در گودال قتلگاه ميافتي.
چه سخت است حال عاشقي دلباخته که معشوقش بيجان در برابر او … .
مطالب تکاندهندهاي که در ادامه ميآيد، گزيدهاي از دلگويههاي جانسوز همسري است که در کتابي با عنوان «براي خداحافظي بر ميگردم» به قلم ابوالفضل قنبرنژاد و با همت کنگره شهداي مازندران به چاپ رسيده است.
*****
از شهيد بلباسي خواستم تا جريان شهادت نورعلي را برايم تعريف کند، در جوابم گفت:
– ۲۶ بهمنماه بود. آقا نورعلي جانشيني گردان امام محمد باقر(ع) را در دو مرحله از عمليات والفجر ۸ برعهده داشت و در اين دو مرحله رشادتهاي زيادي از خودش نشان داد. من هم توي اين عمليات از ناحيه پاي چپ مجروح شدم و در حالي که مرا به پشت جبهه انتقال ميدادند، به نورعلي گفتم:
– ديگر اين مرحله از عمليات نوبت ما نيست، نوبت بچههاي اصفهان است، اما او قبول نکرد و به فرماندهي نيروهايش در مرحله سوم ادامه عمليات داد.
شهيد يونسي و حاج آقا اسلامي نيروها را به دو طرف نمکزار فاو هدايت کردند.
نورعلي به يک سمت و حاج آقا اسلامي به سمت ديگر نمکزار ميروند؛ همان طور که نورعلي و بيسيمچياش يعني داودي به پيشروي ادامه ميدهند؛ تير مستقيم به بيسيمچي اصابت ميکند و شهيد ميشود و ارتباط نورعلي با پشت سنگر قطع ميشود.
دشمن در آن منطقه اقدام به پاتک سنگيني ميکند و به خاطر اين، نورعلي به نيروهايش دستور عقبنشيني ميدهد، اما خودش بر نميگردد.
نيروهايش هرچه تلاش کردند او را با خودشان به عقب بازگردانند، موافقت نکرد و به نيروها ميگفت:
– من همين جا ميمانم آنها را مشغول ميکنم، شما عقبنشيني کنيد.
بعد از مدتي نيروهاي عراقي پيشروي ميکنند و توسط کاليبر تانک نورعلي را مورد اصابت قرار ميدهند و وي شهيد ميشود. متأسفانه آن قسمت از درياچه نمک، محل شديد درگيري بود و بچهها موفق نشدند پيکر شهيد يونسي را به عقب انتقال بدهند.
*****
شب بود، محدثه و صاحبه خواب بودند، من و مريم داشتيم تلويزيون ميديديم. صداي زنگ درب بلند شد. مريم هم دنبالم تا دم در آمد. يکي از برادرهاي سپاهي جلوي در ايستاده بود و گفت:
– غرض از مزاحمت اينکه…
نگاهش توي نگاه مريم گره خورد و حرفش را قورت داد. از من خواست:
– اگر ميشود تنها صحبت کنيم، اگر ميشود دخترتان را…
به مريم گفتم:
– دخترم! تو برو داخل اتاق، مواظب خواهرهايت باش. من الآن بر ميگردم.
مريم رفت. برادر پاسدار ادامه داد: خواهرم! چند روز گذشته منطقهاي که شهيد يونسي آنجا به شهادت رسيد، آزاد شد. جنازه شهيد يونسي را پيدا کردند و به عقب برگرداندند. الان هم جنازه شهيد توي بيمارستان رازي است.
موقع خداحافظي فقط حرکت سر و لبهايش را ميديدم و صدايش را نميشنيدم. انگار براي اولينبار بود که خبر شهادتاش را به من ميدادند. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم.
صداي جيرجيرکها از لابه لاي شاخ و برگ درختها شنيده ميشد. محدثه روي پلهها ايستاده بود و به من نگاه ميکرد. گفت:
– چي شد ماماني؟ باز داري گريه ميکني؟
بلند شدم. خودم را مرتب کردم. اشکها را از صورتم پاک کردم. به طرف محدثه رفتم. صورتش را بوسيدم. قبل از اين که من حرفي بزنم، گفت:
– دوباره دلت براي بابا تنگ شده؟
پلکهايم را به علامت تأييد بستم و باز کردم. از او پرسيدم:
– مريم و صاحبه خوابند؟
– آره.
– محدثه جان! تو هم دلت براي بابا تنگ شده، مگر نه؟
– خيلي.
– ميداني بابا الان کجاست؟
– مگر خودت به من نگفتي بابا رفته پيش خدا؟ خودت گفتي آنهايي که ميروند پيش خدا ديگر هيچ وقت برنميگردند حتي اگر دلمان خيلي برايش تنگ شده باشد.
شيرين زباني محدثه، مثل کارد جگرم را خراش ميداد. گفتم:
– خدا به باباهايي که بچههايشان را خيلي دوست دارند، اين فرصت را ميدهد تا يک بار، فقط يک بار ديگر برگردند خانه، تا با بچههايشان خداحافظي کنند.
چشمهاي محدثه از خوشحالي برق ميزد. بيمعطلي گفت:
– آقاجون که ما را خيلي دوست داشت. هميشه وقتي با من و مريم بازي ميکرد به ما ميگفت: «من شما را از اينجا تا پيش خدا دوست دارم». پس خدا به آقاجان هم اجازه ميدهد برگردد پيش ما؟
– آره دخترم. آقاجون فردا صبح بر ميگردد…
هنوز حرفم تمام نشده بود که محدثه از خوشحالي جيغ کشيد و جستي زد و گفت:
– آخ جون آقاجان! آخ جون آقاجان!
– هيس! خواهرهايت خواب هستند. فقط يک چيز را بايد بداني. باباهايي که براي خداحافظي ميآيند خدا به آنها اجازه حرف زدن نداده است. همانند آدمهايي که خوابند و نميتوانند حرف بزنند. فقط ما ميتوانيم هر چي دلمان ميخواهد به آنها بگوييم. تو هم ميتواني فردا هرچه ميخواهي به بابا بگويي و باهاش خداحافظي کني.
محدثه از خوشحالي توي پوستاش نميگنجيد. در حالي که دستم را گرفته بود و ميکشيد گفت:
– مامان! بيا باهم زودتر بخوابيم تا فردا سرحال و قبراق باشيم. آخر اگر شلخته و خوابآلود باشيم بابا خوشش نميآيد.
با اين که خودم با ۱۹ سال سن تا آن موقع هيچ جنازهاي را از نزديک نديده بودم و از ديدن جنازه ميترسيدم، اما از خدا خواستم به من و بچههايم تحملي بدهد تا با ديدن شوهرم بتوانيم سر پا بايستيم.
حرفهاي نورعلي را توي ذهنم مرور کردم که از من خواسته بود اگر شهيد شد گريه و زاري نکنم و قوي و صبور باشم.
بالاخره انتظار به سر رسيد و به سردخانه بيمارستان رازي قائمشهر رسيديم. اول جنازه شهيد داودي را از سردخانه بيرون آوردند. شهيد داودي بيسيمچي نورعلي بود که قبل از او به شهادت رسيد.
وقتي جنازه بعدي را ميآوردند عرق سردي روي تنم نشست و احساس کردم نميتوانم صاحبه را توي بغلام نگه دارم. نميدانم چه کسي، اما دستي صاحبه را از من گرفت. مريم و محدثه پر چادرم را چسبيده بودند و با اضطرابي آميخته به ترس نگاه ميکردند. نميدانستم توان ديدن جنازه شوهرم را دارم يا نه! ذکري را که از نورعلي ياد گرفته بودم زير لب زمزمه کردم:
– «اللهم آنس وحشتي و آمن روعتي و اعني علي وحدتي»
وقتي ملحفه را کنار زدم باورم نشد که اين جنازه نورعلي است.
دندانهايش ريخته بود، پوست تنش سوخته و همه جاي بدنش سياه شده بود. قسمتهايي از بدنش که بيرون از لباس بود آب شده و فقط استخوانهايش باقي مانده بود.
از حيرت دهانم باز مانده بود و از شوک ديدن اين منظره حتي گريهام نميگرفت.
دست مريم و محدثه را گرفتم و باهم از جنازه نورعلي فاصله گرفتيم. قفل گلويم باز شده بود. بين مريم و محدثه روي زمين نشستم و بغضآلود به آنها گفتم:
– حالا ميتوانيد با آقاجان حرف بزنيد و با او خداحافظي کنيد.
محدثه کنارم روي زمين نشست و به من تکيه داد. به مريم نگاه کردم. ايستاده بود، بهتزده به جنازه پدرش چشم دوخته بود و پلک نميزد، لبهايش تکان ميخورد انگار داشت با پدرش خداحافظي ميکرد.
با ديدن اين صحنه نتوانستم جلوي گريهام را بگيرم. سرم را به صورت محدثه چسباندم و آرام و بيصدا گريه کردم.
پيکر نورعلي از بيمارستان رازي به بيمارستان وليعصر (عج) انتقال داده شد و دو روز بعد همه براي تشيع پيکر او جلوي بيمارستان ولي عصر (عج) جمع شديم. خيابانهاي اطراف بيمارستان پر از جمعيت بود.
==============
گزارش از: سجاد پيروزپيمان
=============


























